سیمینگل قریشی
لباس خوابم را پوشیدم و زیر ملحفهی گل دار خزیدم. خنکی ملحفه، حس دلچسبی به پاهای نیمهعریانم میبخشید.
مقابلم، پنجرهی اتاق، تا انتها باز بود و نسیم ملایمی، شاخههای پشت پنجره را تکان میداد. آسمان، نیمهابری بود و هلال ماه در حالیکه پشت تکهای از ابرهای پراکنده پنهان شده بود، هالهای از نور، دور آن ساخته بود.
صدای پای مشدحسین از باغ میآمد. دمپاییاش را بر سنگریزهها میکشید و راه میرفت. همیشه در پایان هر روز، او آخرین کسی بود که به اتاقش میرفت و پیش از آن، چرخی در باغ میزد، چراغ دیوارها را یکی در میان، خاموش میکرد، قفل بزرگ در باغ را میانداخت و خیالش که از همه چیز راحت میشد، برای خواب به اتاقش میرفت تا پیش از سحر، که برای نماز صبح بیدار شود.
حالا او هم به اتاقش رفته بود و من همچنان، بیدار بودم.
غیر از صدای آبی که در جوی میرفت و آواز جیرجیرکها از باغچهی پای پنجرهی اتاقم، صدای دیگری نبود.
تمام عمارت ساکت بود. سکوتی که با نخستین تابش نور آفتابِ فردا، به آخر میرسید.
چشمانم را بستم و ملحفه را تا زیر چانهام بالا کشیدم. باید زودتر به خواب میرفتم تا برای فردا آماده باشم.
همانطور که چشمانم بسته بود، صدای جاروی علیآقا، از کوچه بلند شد. صدای خشدار آرامشبخشی که پس از چند روز، دوباره به کوچه بازگشته بود. میدانستم صبح اول وقت، “ایران خانمش” از بیمارستان به خانه برگشته است.
با خودم گفتم: چطور تمام شبهایی که نبود، متوجه آن نبودم؟ نه انگار که کوچه, آوازش را گم کرده بود و حالا، از شنیدن دوبارهاش خوشحال شده بودم.
شاید انسان، رفتهرفته به نبودنها و نداشتنها عادت میکند و مگر فرصت بودنشان دوباره تکرار شود، تا ارزش آنچه داشته را دگربار، به خاطر بیاورد، چه، آن صدای آشنای جارویی باشد یا که…
صدای جاروی علیآقا نزدیک و نزدیکتر شد و…
*از کتابم…