لقا ندوشن
سمت سیاه زمستان
نویسنده: صفوی، رامش
ناشر / محل نشر: باران/ سوئد
تعداد صفحه:
ص. 164/ اول
چاپ 2018
“سمتِ سیاه زمستان”نوشتهی رامش صفوی، رمانی 165 صفحهایست که در لابلای آن 23 عکس سیاه و سفید، کار مریم ابراری چیده شده است. عکس رنگیِ روی جلد نیز از مریم ابراری است. کتاب طرح جلد بسیار گیرایی دارد.
در این عکس زنی بیست و چند ساله در یک فضای شهری با چادرِ نیمبندِ کُدریِ سفید، آدم را یاد تصاویر دهۀ 40 ایران میاندازد؛ البته شهرهای بزرگ. زن جوان چیزی شبیه کلاسور یا ضبط صوت قدیمی کاست یا دفتر خاطراتی را محکم در آغوش گرفته و در کوچههای شهر به پیش میرود.
بر این زمینه، درشت و چشمگیر به رنگ سیاه نوشته شده “سمت سیاه زمستان”و بالای آن، کوچکتر: رامش صفوی و لوگوی سفید نشر باران.
کتاب داستان یک خانوادهی 5 نفری، از قشر متوسط شهری و متمول در تهران است که در مسیر تلاطمهای انقلاب زمستان 57 قرار میگیرد.
داستانِ شکوه و زوالِ “عمارت شاه بلوط”است که خانوادهی پری و نظام پاینده در آن مأواء گرفتهاند.
رمان برهۀ زمانی از دهۀ 30 تا دهۀ 90 را در بر میگیرد و خواننده را از تهران به شیراز و به کیرونا، شمالیترین شهر قطبی سوئد، سرد، خاکستری، پوشیده از برف و یخ میبرد و برمیگرداند.
داستان را از زبان راوی و رامین برادر دوقلوی روشنا میخوانیم.
روشنا شخصیت اصلی داستان، پرستار هانس، مرد سوئدی شصت و اندی ساله که چهل سال است با صندلی چرخدار حرکت میکند.
روشنا ساکت است، مثل سکوت کیرونا، 27 سال است به آنجا پناه آورده است تا فراموش کند، تا فراموش شود.
نقل از کتاب: صفحه 24
“در این 27 سال در برابر هر چیزی که او را به گذشته پیوند میزد مقاومت میکرد، در برابر هر چیزی که به خانوادهی پاینده، شاه بلوط و ایران مربوط میشد”.
کشف ریشههای این افسردگی و گریز، هیجانی در خواننده ایجاد میکند که داستان را با اشتیاق دنبال کند. و این از برجستگیهای این رمان است.
علاوه بر خانوادۀ 5 نفری پاینده، شخصیتهای دیگری هم حضور دارند که در مراوداتشان، به شناخت ما از این سرگذشت بُعد اجتماعی میبخشد. عاشق و معشوق، دانشجوی مبارز، همسایهی دیروز و کمیتهچی امروز، تیمسار، کارگر جنسی و فقرا.
فضای داستان ملانکولیک و سنگین است، اما جابهجا با شادیها و طنزهایی شکسته میشود؛ درست مثل زندگیِ خود ما.
برای نمونه:
جاستینا و صُغرا هر دو کارگر جنسی در شهر نو بودند که قبل از انقلاب از آنجا رها میشوند و در اطاق مُحقری با کار پوشکسازی سر میکنند.
نقل از کتاب صفحه 99:
جاستینا گفت: “میدونی صُغرا، این کار تا ابد تضمینیه. تا وقتی که بچههای مردم میرینن، ما کار داریم. میدونی؟ دلم میخواد انقدر پول جمع کنم که یک روز برم لهستان و ببینم کس و کاری هم دارم یا نه. خدا انقدر مهربونه صُغیجان. یه روز شاید با هم بریم. صُغی و جاستی به اروپا میروند”.
انتخاب و ترکیبِ نشانهها (بگوئیم واژهها)، عبارات زیبا و هوشمندانهای ساخته است که جابهجا به بیانی از فلسفهی زندگی میرسند: هم کمدی و هم تراژدی.
در پایان: به عنوان شاهدی بر توضیحاتم تکۀ کوچکی که به مسئلی پیری اشاره دارد را از کتاب میخوانم: صفحه 29. (از زبان رامین)
صٌغرا کاسه گداییاش را نشانم میدهد و میگوید: ریدم به هیکل هر چی آخونده!
دیدنِ صُغرا از خماری هم بدتر است. در را میبندم و پشتش میایستم.
از پدر میپرسم، کیِ پیری سراغ دم میآد؟
آه میکشه و میگه: وقتی که دیگه توی حموم آواز نخوانی.
وقتی که خاطراتت پر زنگتر از آرزوهات بشن.
وقتی که دیگه منتظرهِ چیزی نیستی.
– ولی من هنوز هم منتظر روشنا هستم که برگرده!
– پدر میگه: ولی من دیگه منتظر چیزی نیستم…
البته اشتباه برداشت نشود، روشنا نمیمیرد و زنده است.
عباس قیائی، کتاب آیدا بوخوم.
دربارهی نویسنده:
رامش صفوی متولد 1350 تهران، و دانشآموخته رشته فیلمسازی، کارگردانی فیلم و زبان انگلیسی است. او در زمینه فیلمنامهنویسی و روزنامهنگاری نیز فغالیت کرده است.
این نویسنده از سال 1390/ 2011 در سوئد زندگی میکند و تا به امروز یک فیلمنامه (دگردیسی) و یک رمان (انبه) به فارسی منتشر کرده است. در کارنامه این نویسنده چند داستان کوتاه به انگلیسی و یک نمایشنامه (خیابان تاریک شماره 13) به زبان انگلیسی/ سوئدی نیز وجود دارد. او به عنوان نمایشنامهنویس با تئاتر ملی سوئد همکاری میکند.