لیلا سامانی
دستهام سنگیناند، توی سرم صدای نوار کاستیست که داخل ضبط صوت پیچیده شده و میان ناله و زوزههایش صدای گریه دخترکیست. بچهها دورش میچرخند، صدایشان پر از شادیست: «دختره اینجا نشسته، گریه میکنه… زاری میکنه. »
این فقط یک بازی بود، چه شد که طلسم شد و هیچ وقت نشکست؟ بچهها جیغ میکشند: «هرکیو میخوای بگیر و بزن» بچهها نمیدانند این بازی به اشک آلوده شدهاست.
نوار کاست پیچ خوردهاست. پیش نمیرود. هی خودش را تکرار میکند. دستم را به سختی بلند میکنم و دکمه پاز را میزنم، پاز. هیس
آرام نگاه میکنم به سکوتی که مینشیند. دکمه ایجکت را می زنم. نوارکاست بیرون میآید. دل و رودهاش بیرون آمده و پیچ پیچ و بی شرم خودش را به رخ میکشد. هوا چرب و کثیف و سنگین است. نفسم سنگین است. این که روبروی خورشید را گرفته، ابر نیست و هرگز نخواهد بارید.
اشک بس است. به خاطر خدا اشک بس است.