بازجو در می زند!

سپیده رشنو


روایت  آن شب در سالگرد بازداشت


«یخ می‌مالیدم به پام و گوگل را می‌گشتم دنبال دوایی خانگی برای سوختگی که صدای تق تقِ در آمد. آن هم در ساختمانی سه واحدی که در توییتی آن را ساختمانِ «آدم‌های تنها» نامیده‌بودم. صدای در برای یکِ نیمه‌شب عادی نبود. گفتم بله؟ گفت: «پسر آقای رحیمی‌ام. می‌شه باز کنید.» آقای رحیمی که بود؟ مدیر ساختمان که پسر خیلی جوانی داشت و اگر کاری هم داشت با سوادِ نصفه‌نیمه‌ای به واتس‌اَپِ خانم «رشپور» اقتضا می‌کرد.


سرد شدم و می‌لرزیدم. دوباره تق تقِ محکم‌ترِ در که پسر آقای رحیمی هستم می‌شه باز کنید. صدای مردی میان‌سال، پشت درِ چوبی، آن هم یکِ نیمه شب داشت با تحکم داشت می‌‌گفت من پسر آقای رحیمی هستم. بدنم به رعشه افتاد. دنبال گوشی گشتم. تنها چیزی که می‌توانستم ازش دفاع کنم نه خودم بود و نه تنم. یک گوشی تلفن بود که دو هفته هم از خریدش نگذشته‌بود. صفحهٔ گوشی را نمی‌دیدم. همه چیز خاکستریِ محوی بود که فقط صدای لگد و مشت کوبیدن به در از آن می‌آمد. می‌خواستم به کسی زنگ بزنم؟ نمی‌دانم. فقط توانستم گوشی را جایی قایم کنم. چرا؟ نمی‌دانم.


گیر افتاده‌بودم. دستی با مشت در را می‌کوبید که خانم ما از نیروی انتظامی اومدیم، باز کن و تنی پشت در داشت می‌لرزید که چرا باید خانم مورد نظر آن‌ها باشد که یاد بی‌آرتیِ هشت‌ونیم صبحِ همان روز افتاد. تنی نیمه برهنه که بی‌دفاعی‌اش از هر وقتی بیشتر بود. مرغِ سرکنده‌ای که داشت دور خودش می‌چرخید. جسمِ حیران و کوری که در پنجاه متریِ خانه‌اش بال بال می‌زد که یکهو چیزی شبیه تبر در را شکافت. انگار که تبر به پشتِ خودش خورد و برای چند ثانیه نتوانست تکان بخورد.


شلوار جینِ افتاده در گوشهٔ هال، شلوار جینی که از خستگیِ کار هنوز مقداری توش مانده‌بود را توی همان سرگیجه پا کردم. رفتم توی بالکنِ اتاق خواب. دورترین نقطه از دری که داشت تکه و پاره می‌شد. زلزله‌ای داشت مرا دور خودم می‌چرخاند. میله‌های بالکن که تا سقف رفته بودند را توی مشت گرفته بودم و طوری تکان می‌دادم که فکر می‌کردم ده نفر توی دست‌‌هام جمع شده‌اند و دارند میله‌ها را از جا می‌کنند‌. ده نفر توی گلوم دارند جیغ می‌کشند و کمک می‌خواهند. تنها فریاد می‌زدند: کمک… مردم کمک.


یکهو صدای چند نفری که پایین بالکن ایستاده‌بودند بلند شد که جیغ نکش وگرنه میایم بالا و گردنت رو می‌‌شکنیم. دوباره جیغ که صدای مهیب و چرکی جیغ را قطع کرد‌. نصفِ در باز شده‌بود و سوتِ جیغ مانندی همه چیز را در سکوت فرو برد. فریاد می‌زدم و کمک می‌خواستم… «