بهناز جلیل پور
من تقریبا از ۱۵ سال پیش چمدانهای سفر و مهاجرتم را بستم، اما به اندازه تمام این سالها بالقوه موند. یعنی این جوری شد که انگاری من نشستم وسط یه زمینی، بلکه هم وسط فرودگاه و مامور فرودگاه که مهر خروج همه را میزنه، الا من. نتیجهاش معلومه دیگه، همه رفتند. همه رفتهها همیشه یکسری حرف دارند، حدیث دارند، نصیحت دارند. اون اوایل که «کاف» رفته بود، وسط یه مشت نقهای روزانهاش، یهو دراومد و گفت: «ببین اینجا برات فرش قرمز پهن نکردندها. گفتم که توی ذوقات نخوره.» اون یکی «کاف» وسط غرهای تمام نشدنیاش: «آخه بگم خدا این وضع رو نصیبت کنه؟ الهی بکنه تا بفهمی.» دو سال پیش بود احتمالا یا پارسال، «لام» گفت: «ببین از مهاجرت کردن من و تو گذشته، اما من میگم تجربهاش کن حتما.» همون آدم امسال گفت: «نمیدونم میدونی یا نه، اما بعد از مرگ عزیزان، مهاجرت از نظر میزان رنج، رتبه دوم رو داره.» حالا من کجای این امواج مثبت هستم؟ وسط فرودگاه، چشمدون به دست، یه چشمم به مسافرهاست که میروند و یک چشمم به مامور فرودگاه که یک مهر خروج بزنه. در نهایت ۱۰۷ روز پیش زد. حالا من خودم یکپا نقسازم و یکسری نق و غر جدید برای خودم دارم که شیک و مجلسیاش کردم و لباس «روایت» بهش پوشوندم.