بعد، ناگهان…

لیلا سامانی

 

بعد ناگهان دوست دارم باشی، مثلا وقتی که دارم از خیابان می‌گذرم و شلوغ است و باید مثل جغد سرم را سیصد و شصت درجه دور خودم بچرخانم تا زیرماشین هایی که از همه جا می آیند، له نشوم. این طرف سر می چرخانم، تو توی کافه‌ای هستی و داری قهوه‌ات را هم می‌زنی. چشمانم را می‌بندم. به آن طرف سر می‌چرخانم. تو کالسکه‌ای را می‌رانی که یک دختربچه موفرفری تویش نشسته و دارد با دستهاش بازی می‌کند. چشمانم را محکم به هم فشار می‌دهم. سرم را بلند می‌کنم. مستقیم نگاه می‌کنم. تو توی آغوش زنی هستی که پشتش به من است. فقط چشمانت از بالای شانه‌هاش پیداست و داری به من نگاه می‌کنی. نگاه می‌کنی. نگاه می‌کنی. چه خوب است عینک روی چشم. هیچ کسی دیوانگیهای چشم آدم را نمی‌بیند.