بعد از دیدارِ احمد رضا!

ماهور احمدی


بعدظهر پنجشنبه است و انگار اولين پنجشنبه  هواي گرم  ،  وارد اي سي يو مي شوم و پرستار مي گويد ؛ اقاي احمدي ماهور و شهره امدند، ادامه مي دهد تمام روز و شب در خواب و بيداري شما را صدا مي كند.

چشمانش را كه جهان پر نوري است مي گشايد و به ما را نگاه مي كند نگاهش مي كنم و دلم مي لرزد ، چقدر حيفه است اگر نباشد، چقدر تلخ است اينگونه بودنش ، پيشاني پُر از چروكش را مي بوسم ، موهايش را مرتب مي كنم ، و مي پرسد : سگو چطوره؟( سگو همان سگ است در گويش كرماني و حال سگي را مي پرسد كه مدتي ست همدمش است) مي گويم : خوب است، مي گويد : بچوا هاي مهدي چطورن؟ سگ گلمكاني چطوره؟ تارا چطوره ؟مي گويم: همه خوب.

 ايدين را مي خواهد ( آيدين آغداشلو) مي گويم : فردا مي ايد. چشمانش را مي بندد، چقدر حيف است ديگر چشماتش را باز نكند. دستش را مي گيرم و مي بوسم، دستش را مي كشد و مي گويد: نكن بچه جان. 

اين دست ها كه خالق اين همه شعر و نقاشي ست را بايد قاب كرد و هر روز بوييدش.

 ناگهان فريادش بلند مي شود ، دستش ، تنش درد مي كند . مي گويد: من آدم بدي نبودم ، به كسي بدي نكردم ، اين چه عاقبتي است. 

نوازشش مي كنم و مي گوييم: قشنگم خوب مي شي، مثل هميشه.

 رويش را بر مي گرداند و مي گوييد : اين بار از اينجا بيرون نمي ايم. قشنگت حالش خوب نيست. 

مادرم رويش را برمي گرداند تا چشمان پر از اشكش را نبينم . مادري كه كوه استوار تمام سال هاست بي تاب است ، خسته است ، پريشان است و هيچ حرفي به او اميد نمي دهد ، تنها وقتي پدرم را نگاه مي كند و مي گويد: احمد جانم ، زندگي را در چشمانش مي بينم.

 صدايي مي آيد و مي گويد : وقت ملاقات تمام است. دست من و مادرم را محكم مي گيريد و مي گويد : زود بياين. پله بيمارستان را سُر مي خورم و پايين مي روم. در چه برزخي گير افتاده ام . دو دستي چسبيدمش و اين درد و رنجي كه مي كشد را تاب ندارم.

 مي دانم ديگر احمدرضاي يك ماه پيش نمي شود، مي دانم از اين زندگي به اين شكل بيزار است. اما نمي دانم چه بخواهم .

 چه دعايي بكنم . سوار ماشين مي شوم . شيشه را پايين مي كشم ، باد ميان موهايم مي رقصد ، صداي هق هق مادرم باد را از موهايم مي گيريد، دستش را مي گيرم و مي گويد : خدا خودش بهش كمك كنه.