مزدک بامدادان
چشمانت را دیدم، چشمانت را روز سی اُم خرداد دیدم، درست بیست و هشت سال پیش. نمیدانم داستان آن روزها را که روی همین دیوار نوشته بودمشان خوانده بودی و میدانستی که یکسال پیش از آنکه چشمان زیبایت به این جهان باز شود، سی اُم خرداد دیگری هم بوده است؟ نمیدانم آیا از استادت، پدرت، مادرت، یا یکی از خویشانت که از مردم آن سالها بوده باشد، پرسیده بودی سی اُم خرداد چه روزی است؟
آخ ندا…
آن نگاه واپسینت جان و جهان ملتی را به آتش کشید، دیدم که افتادی، دیدم که جایی از گردنت خون فواره زد، دیدم که مرگ را باور نمیکردی و دیدم که با نگاه نگرانت به زندگی چسبیده بودی، و دیدم و فهمیدم که چرا شاملوی بزرگ نوشته بود دستان مرگ از ابتذال شکننده ترند، و دیدم که خون چگونه واپسین نگاهت را پوشاند …
تا امروز تنها چشمان ترکمنی جواد بودند که مرا میپائیدند، داستانم را خواندی؟ جواد پنج شش سالی از تو جوانتر بود، روز سی اُم خرداد هزار و سیسد و شصت، تیر یکی از سپاهیان اهریمن سرش را شکافت، سرش در دامن من بود که چشمان بیگناه و پر از امیدش را به آسمان دوخت و زندگی مرا به آتش کشید. از امروز چشمان تو هم هیمهای بر این آتش سوزان شدهاند تا خواب آرام را از چشمان من بربایند.
جواد پانزده ساله بود، نه هنوز مزه بوسهای را چشیده بود و نه دلش از برق نگاهی لرزیده بود، تنها آرزوی پرواز بود که مرا و او را در آن روز میشوُم بهاری به میدان فردوسی کشیده بود، رفته بودیم که برای خلق قهرمان ایران آزادی بیاوریم،
آه که چه شیرینند آرزوهای نوجوانی!
بیست و هشت سال پیش سی اُم خرداد دیگری هم بود، آنروزها ما نه موبایل داشتیم، نه هنوز توئیتر و فیس بوک پدید آمده بودند و نه کسی یوتیوب و مسنجر را میشناخت، جواد در تنهائی و گمنامی سر به خاک نیستی گذاشت و نیست شد.
چشمان ترا ولی امروز میلیونها تن در سرتاسر جهان دیدند، نگاه سرشار از امید، ولی نگرانت در پنج قاره جهان جان و روان انسانهای بیشماری را لرزاند، نسل تو خوشبختی این را دارد که نگاهش را از مرزها و سرزمینها فراتر بفرستد و سپهر گستردهتری را بکاود، نسل من در تنهائی خود سوخت و چکه چکه چکید و از یادها رفت.
دیدم که افتادی و شنیدم که چگونه آن دو مرد همراهت به زندگی بازمیخوانندت، دیدم که هنوز باور نمیکردی دست سرد مرگ بر شانهات نشسته باشد و دیدم که آن دو چشمخانه زیبا از امید لبریز بودند، که نسل تو با همه آنچه که بر سرش رفته و میرود، از جای برخاسته تا آتش این برترین گوهر انسانی، امید را، در دلهای نسل شکست خورده و درخودگریخته من برفروزد، دیدم که مرگ را باور نداشتی و دیدم که چگونه ریشخندش میکردی، که نسل تو نسل زندگی است و نسل من نسل مرگ بود، که تو مُردی تا زندگی را ارج نهی و ما زیستیم تا مرگ را بسراییم.
در آن غروب غم انگیز سی اُم خرداد شصت، نسل من دید که چگونه کاخ آرزوهایش از پایه ویران شد و خانه امیدهایش در آتش سرکوب و ددمنشی سوخت، در این غروب پرتنش سی ام خرداد هشتاد و هشت ولی نسل تو میبیند که چگونه تخم امید و آرزو بر خاک تشنه به خون این مرز و بوم میافتد و دیر نیست که بار دهد، در آن غروب غم انگیز نسل من خانه پدر و آغوش مادر را واگذاشت و برای همیشه آواره این جهان پهناور شد و در این غروب پرتنش نسل تو در پی سی سال آوارگی سرانجام خانه خود را بازیافت.
سی ام خرداد شصت است و من همان نوجوان پر شرو شور شهرستانی ام. میبینمت که چگونه دو پاسدار مرگ و نیستی از کنارت میگذرند، صدای تیر برمی خیزد، گردنت را میگیری، زانوانت سست میشوند، چشمانت سیاهی میروند، فریاد میزنم: «جواد! جوااااااااااااااااااااد!» صدایی از گلویم بیرون نمیآید، کسی مرا نمیبیند، مردم سراسیمه و اشک در چشم از میان کالبد من میگذرند و بسوی تو میدوند، آن دو مرد همراهت صدایت میزنند. یاد مادرت میافتی، گفته بود امروز دلشوره دارد، گفته بود بیرون نروی. خندیده بودی و گفته بودی که چیزی رخ نخواهد داد، مادرت اشک ریخته بود و تو چشمانش اشک آلودش را بوسیده بودی و رفته بودی. تشنگی گلویت را خشک کرده است، تن نازکت به لرزه افتاده است، نه چیزی میشنوی و نه چیزی میبینی، انگار آن دو مرد فرسنگها دورتر ایستادهاند و صدایت میزنند، سردت شده است، میلرزی، بخود دلداری میدهی که این لرزه نشانه بدی نیست و میگذرد.
گودال سیاه و بزرگی در میان سرت دهان باز میکند و ترا بدرون خود میکشد، با همه توان یکبار دیگر پلکهایت را باز میکنی، نور آفتاب چشمانت را میزند، یکبار دیگر زندگی را با همه زیبائی اش برانداز میکنی، گودال ترا در خود فرومی کشد، پلکهایت برای همیشه بروی هم میافتند، خون چهره ات را میپوشاند و واپسین نگاهت را در خود فرومی برد.
می خواهم بسویت بیایم، هر چه میدوم از من دورتر میشوی. فریاد میزنم، کسی صدایم را نمیشنود. درمانده و ویران بر جای خود میایستم، دستی به شانه ام میخورد، جواد است که با چشمان ترکمنی و همان لبخند همیشگی اش نگاهم میکند، در آغوشش میگیرم و خود را بدستان مهربان اشک میسپارم،
آه که گریه چه داروی خوشگواری است …