شبنم طلوعی
سال ٥٧ سال غریبی بود به چشم كودك هفت ساله. آنهمه آتش توی خیابان، آنهمه فریاد، و آن سربازهای گل به نیزه ی خندان، كه كنار ردِ دستهای خونین بر دیوار، عكس میگرفتند تا انقلاب ایران در رسانه های بین المللی بزرگترین انقلاب قرن خوانده شود.
بعد از ٥٧ واژه ی دشمن به فرهنگ عمومی تحمیل شد، خانگی شد، برچسب شد، در به در خزید و اندیشمندان و فرهنگسازان را به نام خود آلوده كرد تا بهانه ای شود برای راندنشان به زندان و حتی اعدامهای انقلابی.
هنوز ما هفت ساله ها لابلای عادت به حجاب و رج زدن صلواتها در دفترهای صد برگ بودیم كه صدایی شیشه ی نازك دلمان را لرزاند و حتی شمع، خاموش شد در پنجره های استتار شده.
حالا زمان كش میآمد، و ورق میخورد در روزها و هفته ها و ماهها و سالها ؛ در صفهای بیپایان نفری صد گرم گوشت و یك دبه روغن و ٢٠ لیتر نفت برای بخاریهای بدبو، و صف بیپایان اعزام پسرهای خانواده برای رسیدن به مرگ در جنگ.
زمان كند شده بود و مفهوم دشمن به موازات زمان كش میآمد. گاهی دشمن آن بود كه میخواستند از كربلایش به قدس برسند و گاهی در فرار زنان و مردانی بود كه داخلی و دست نشانده بودند و پنهان شدنشان در زیر زمینها و پستوی مغازهها، در خیاط خانه ها و استودیوهای متروك سینما، میتوانست به گورهای بی نام و نشان در خاوران برسد چون سر نیزه های دوباره بی گل، دوست را به هوای دشمن نشانه میرفتند.
در همین روزهای تقویم پُر كابوس بود كه غلامحسین ساعدی یكی تاثیرگذارترین نویسندگان بر جریان اندیشه ی تئاتر و سینمای ایران باید در ٤٦ سالگی پنهانی و از راه كشور همسایه، ایرانش را برای همیشه ترك میكرد؛ با انبوهی فیلمنامه، نمایشنامه، داستان و نشریه كه از او میماند، در وطنش میماند تا نسل بعدی كه ما فرزندانش باشیم، و نسل بعد تر ما بخواند و بداند.
نسل بعدی اما قربانی گسست اجباری بود . گسستی كه از بالا و پیروزمندانه تحمیل میشد. پیش از ما هر چه بوده انگار كه نبوده و از ماست كه دفتر تازه ی اندیشه ی متعهد قلم میخورد! نسل بعدی – نسل من – در شعارهای دیواری و دیداری و شنیداری گم شد.
سال ١٣٦٧ بالاخره جام زهر به سلامتی مادران بی فرزند و كودكان بی پدر نوشیده شد. جنگ تمام شد، اسم دوران، سازندگی شد و به موازات كشتارهای پنهانِ دشمنان فرضی در زندان، بازارها پر از میوه شد، سفر ه ها پر از غذای بی صف، و قفل صندوقخانه ها شكست و بخشهایی از گذشته ی فرهنگ تورق خورد و حتی بازنشر شد.
هیجده ساله بودم و شبها كتابی را صفحه میبستم: صد سال داستان نویسی ایران؛ كه كنار جمالزاده وهدایت و جلال آل احمد و بزرگ علوی، اسم غلامحسین ساعدی را دیدم. نام قصه؟ عزاداران بیل.
تمام قصه را روی میز نور خواندم و كار آنشب به دلیلی بس موجه به فردا افتاد. دو سال بعد در مدرسه ی سینما بود كه باز غلامحسین ساعدی زنده میشد. فیلمهای گاو، آرامش در حضور دیگران و دایره ی مینا در سالن بزرگ باغ فردوس برای ما دانشجویان سینما به عنوان ماده ی درسی تحلیل فیلمنامه، بررسی و نقد میشد.
و باز دوسال بعدترش در كشف عاشقانه ی تئاتر و لابلای كتابهای كاهی كتابخانه ی تخصصی تئاتر شهر بود كه »چوب به دستهای ورزیل»، »بهترین بابای دنیا»، »پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت»، »آی با کلاه، آی بی کلاه»، »دیکته و زاویه»، »ما نمیشنویم»، «چشم در برابر چشم» … ما را با خود به دورها میبرد.
حالا نوشته های ساعدی و همنسلانش را اگر میخواستیم در دسترس بود، و میخواندیم، گسست ما با گوهرمراد اما جای دیگری بود. در آنجا كه گفته میشد : «ساعدی سال شصت از ایران رفت و چهار سال بعد در پاریس درگذشت». انگار «از ایران رفت و در پاریس درگذشت» گزاره ی ساده ای بود برای بستن جمله ای بی فعل. به همین سادگی. چرا؟ چون در برابر از ایران رفته ها، سنت ننوشته ی واجب، سكوت بود و هست. انگار از جایی سهم زمان در زندگینامه ی سفر كرده ها ، جیره بندی بود و باید كوتاه میشد. كارهای كرده و آثار را كه نمیشد كوتاه كرد، دلیل مرگ را اما چرا. و اصلا مگر برای نسل جوان انقلاب دیده یِ جنگ دیده یِ امر به معروف دیده یِ اعدام دیده یِ همه جا ریشه دوانده برای بقا، میشد از درد دیگری گفت به نام پاره شدن ریشه ها یا تبعید؟
٢٠ سال از ٥٧ گذشته بود اما توهم دشمن این بار به اسم خودی و غیر خودی هنوز در های و هوی هواخوریهای فرهنگی ما بر صحنه، در فیلم، در نمایشگاه ها یِ تجسمی، در ادبیات، همچنان تكثیر میشد و ما در كنار ترسی عادت شده، لذت آفرینش هنری را تجربه میكردیم تا باز قرعه به نام كه بیفتد.
سال ١٣٨٣ قرعه به نامم میافتد. درمانده و خالی شده به اجبار ایران را ترك میكنم و به اختیار به پاریس میآیم : «احساس میكنم كه از ریشه كنده شده ام. هیچ چیز را واقعی نمیبینم. تمام ساختمانهای پاریس را عین دكور تئاتر میبینم. خیال میكنم كه داخل كارت پستال زندگی میكنم. از دو چیز میترسم: یكی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن. سعی میكنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیك صبح بخوابم و در فاصله چند ساعت خواب، مدام كابوسهای رنگی میبینم. مدام به فكر وطنم هستم. مواقع تنهایی، نام كوچه پس كوچه های شهرهای ایران را با صدای بلند تكرار میكنم كه فراموش نكرده باشم. حس مالكیت را به طور كامل از دست داده ام. نه جلوی مغازه ای می ایستم، نه خرید میكنم؛ پشت و رو شده ام.»
اینها را من گفته ام ؟ یا گوهر مراد؟ چه فرقی میكند قلم ساعدیست، حال ساعدیست، اما حال من و ما هم بود.
این برای من، نقطه ی پایان آن گسست برنامه ریزی شده است حتی اگر ٣٣ سال دیرتر . اینجاست كه غلامحسین ساعدی، با تمام بشریتش با تمام دردی كه تا عمق كبد و جان و روحش زندگی میكند، شاید بی آنكه اصرار كند با هر كه درد فرهنگ دارد و آوارگی را زندگی میكند، یكی میشود. ساعدی اما در این دلزدگی اجباری هم خلق میكند، نمایشنامه مینویسد و به صحنه میبرد، چون میداند راز ماندنش در آفرینشیست كه خودش متواضعانه خلاص شدن مینامد.
از همكاران نزدیك آخرین اثر نمایشی اش كه به صحنه نرفت شنیدم سخت خسته شده بود، سخت دلشكسته بود، و بحثهای پر هیاهو قلبش را به درد آورده بود. اینكه دیگر نمیشد سه نفر را كنار هم روی یك نیمكت نشاند و فارغ از مَنیتها، در غربت فقط از تولید هنر گفت.
انگار بزرگ مرد ادبیات در آن چهار سال تبعید همه ی رنج ها را پیش از ما آینه شده بود و یكبار تا تهش زندگی كرده بود.
غلامحسین ساعدی در ١١ فروردین ١٣٦١ به فرودگاه اورلی در فرانسه میرسد. در جایی سالها پیشتر – وقتی در اوج نوشتن هایش حتی آثارش به زبانهای مختلف ترجمه شده بود- همچنان در جستجوی كمال طلبی گفته بود:
«حال كه به ٤٠ سالگی رسیده ام، احساس میكنم تمام این انبوه نوشته هایم پرت و عوضی بوده، شتاب زده نوشته شده، شتاب زده هم چاپ شده. هر وقت این حرف را میزنم خیال میكنند كه دارم تواضع به خرج میدهم. نه، من آدم خجول و درویشی هستم ولی هیچوقت ادای تواضع در نمی آورم. من اگر عمری باقی باشد – كه مطمئنم طولانی نخواهد بود- از حالا به بعد خواهم نوشت. »
گوهر مراد چهارسال بعد از رسیدن به پاریس، در دوم آذر ماه ١٣٦٤ در حالی كه وسوسه ی دائمش همچنان نوشتن و نوشتن و نوشتن بود، در عمری به پیش بینی خودش كوتاه، به خوابی همیشگی و بی كابوس فرو میرود و البته رد پایش بیدار و پویا به عنوان یکی از مهمترین نوآوران نمایشنامه نویسی و یکی از نویسندگان برجسته ی ایران بی هیچ گسستی با نسلهای بعد و بعدتر بر دفتر ادبیات و هنر ایران باقی و جاری خواهد ماند.
او در سال ١٣٦٣ در دفتری نوشته است: «اگر نه معنی، اندك ، كه در زبان قوالان آمده است : رقصیدن وگریه كردن به وقت بدحالی بسیار زیبا میبود اگر وطن نمیسوخت و آنچه بر ما میماند، تپه ها و گردنه ها بود و از بالای قله ها آهویی گردن میكشید و … من به خواب راحتی فرو میرفتم. “