جنده

اکبر فلاح زاده

کوچه باریک و تاریکی ته میدان شوش:

جنده آمد.

ما بچه ها با تیرکمان هایمان را که دید, تند کرد.

دنبالش کردیم.

دوید رفت خانه حاجی. پشت سرش قلوه سنگ هایمان خورد به در خانه.

کمین کردیم.

نیم ساعت نشد که در باز شد, حاجی که عرق گیر تنش بود با چوب بیرون آمد.

ما در رفتیم پشت درخت کمین کردیم.

جنده پشت سر حاجی بیرون آمد, چادرش را درست کرد, تند رفت رفت رفت خانه آمیرزا.

از دور با تیر کمان سنگ پراندیم، بهش نخورد. صبر کردیم.

یک ماشین سفید سر کوچه وایستاد.

کمی بعد جنده بیرون آمد. چادرش را درست کرد. دنبالش کردیم… تند کرد. هو اش کردیم. سوت زدیم. سنگ پراندیم, از بغلش رد شد.

نزدیکش که رسیدیم, برگشت, گریان گفت “پدر سگا, مگه خودتون خواهر مادر ندارین”.

هواش کردیم. دنبالش دویدیم.

تا خواستیم بهش برسیم چادرشو بکشیم, به ماشین رسید. سوار شد رفت.

شب که شد, خسته و گرسنه برگشتیم خانه هایمان:

پدر و مادرهایمان مرده یا مریض بودند.

برادرهایمان زندان بودند.

خواهرهایمان رفته بودند, دیگر نیامده بودند.