نامهنگاری ناتالیا گینزبورگ و آلبا دسسپدس
در سپتامبر ۱۹۴۴، کمی بعد از آزادی رُم، اولین شمارهی نشریهی مرکوریو (Mercurio) ــ ماهنامهای سیاسی، هنری و علمی ــ منتشر شد. سردبیر این نشریه آلبا د سسپدس، نویسندهی نامدار کوبایی-ایتالیایی، بود. پدربزرگ او انقلاب استقلال کوبا از اسپانیا را رهبری کرده و بعد از پیروزی انقلاب بهعنوان اولین رئیسجمهور کوبای مستقل انتخاب شده بود. آلبا د سسپدس بهتازگی از تبعید در بارنی و ناپل به رم بازگشته بود. نشریهی مرکوریو حمایت مالی چندانی نداشت و انتشارش در سال ۱۹۴۸ بهعلت فقدان بودجه متوقف شد، اما در نخستین سال انتشار نهتنها از مشهورترین چهرههای فرهنگ و سیاست در ایتالیا ــ از جمله آلبرتو موراویا، جورجو باسانی، سیبیلا آلرامو و جاکومو د بندتی ــ بلکه از ناموران دیگر کشورها ــ از جمله ارنست همینگوی، کاترین منسفیلد و ژان پل سارتر ــ نیز آثاری را منتشر کرد.
آخرین شمارهی نخستین سال انتشار این ماهنامه، که به «مقاومت مردم ایتالیا علیه اشغالگریِ آلمان» تقدیم شده بود، شامل مجموعهای از شعر، داستان، خاطرهنویسی و نقاشی از بیش از هفتاد نویسنده بود. در آخرین شمارهی مرکوریو به تاریخ مارس-ژوئن ۱۹۴۸ مقالهای با عنوان «دربارهی زنان» به قلم ناتالیا گینزبورگ، نویسندهی مشهور ایتالیایی، چاپ شد. وقتی آلبا د سسپدس این مقاله را برای اولینبار خواند، تصمیم گرفت که نامهای به گینزبورگ بنویسد. نامهی او در پاسخ به گینزبورگ در کنار مقالهی گینزبورگ در همین شماره منتشر شد. اخیراً مقالهی گینزبورگ و نامهی آلبا د سسپدس به انگلیسی ترجمه شده است.
مقالهی گینزبورگ در زمانهای نوشته شد که زنان از نظر حقوقی با مردان مساوی به شمار میرفتند (دو سال پیش از آن، زنان ایتالیا برای اولینبار در انتخابات رأی داده بودند)، اما از نظر مردان، هنوز برابر محسوب نمیشدند. بهویژه بحث روز در پارلمان ایتالیا این بود که آیا زنان میتوانند قاضی شوند یا نه. در بخش حقوقی همان شماره از ماهنامه وکیلی به نام ماریا باسینو مقالهای نوشته بود که حمله به افرادی بود که زنان را برای سِمَت قاضی «نامناسب» میدانستند. باسینو نوشته بود که بنا به نظر برخی از نمایندگان پارلمان، «زنان شیوهی قضاوت خاصی دارند که با قضاوت حقوقی همخوانی ندارد… و باید از قضاوت آنها به این دلیل که خودسرانه و بیاساس است ترسید».
در این مراوده گینزبورگ و د سسپدس خودشان نیستند. بدیهی است که برای هیچیک از آنها دشوار نبود که به این مسئله بپردازند که آیا زنان باید قاضی شوند یا نه. مسئلهی آنها اما زندگی زنان در خلوت خود بود. گینزبورگ در مقالهی خود مینویسد که زنان این عادت بد را دارند که داخل چاه میافتند، مجال میدهند تا سودا آنها را در چنبرهی خود گیرد و برای بازگشت به سطح دستوپا میزنند. گینزبورگ معتقد بود که این تقلا اجازه نمیدهد که زنان کاملاً رها و آزاد باشند و در رقمخوردن تاریخ بهتمامی حضور داشته باشند، وضعیت و تجربهای احساسی و روانی که رهایی را برای زنان دشوار میکند. به نظر او، زنان باید با «چنگ و دندان» بجنگند تا در این چاه نیفتند. آلبا د سسپدس نیز از این فروغلتیدن در چاه آگاه است، اما به نظر او، «این چاه نقطهی قوت ما زنان است». او معتقد بود که زنان از پسِ این فروغلتیدن در چاه، با درک و دانش بهتری نسبت به خود و دیگران بیرون میآیند، درک و دانشی که مردان از آن بیبهرهاند. در ماه ژوئن همان سال ماریا باسینو در نامهای به د سسپدس که میتوانست بهمثابهی جوابی به گینزبورگ هم باشد نوشت: «این من نیستم که از زنان دفاع میکنم، بلکه شمایید که با کار خود از من و زنان حمایت میکنید.»
***
دربارهی زنان، به قلم ناتالیا گینزبورگ
چند روز پیش به مقالهای برخوردم که بعد از آزادی رم نوشته و ناامید بودم. مقالهی احمقانهای بود؛ خوشآبورنگ، مزین به جملات فکرشده و عبارات زیبا. دیگر نمیخواهم چیزی از این جنس بنویسم. بدتر آنکه مقاله را با خشم و اعتقاد به چیزهای بدیهی نوشته بودم. اگر بخواهیم منصف باشیم، این وضعیت و اینگونه نوشتهها بعد از آزادی از همه سر زد، از کورهدررفتن فقط برای اینکه از بدیهیات بگویی. از یک طرف، این حرکت کار درستی بود، چراکه بعد از بیست سال زیستن تحت فاشیسم توانایی حسکردن بسیاری از ارزشهای اولیه را از دست داده بودیم و باید از نو شروع میکردیم؛ باید از نو چیزها را با نام واقعیشان صدا میکردیم و نوشتن فقط بهخاطر نوشتن را تمرین میکردیم تا ببینیم هنوز زندهایم یا نه.
آن مقالهی من به زنان در شکل کلی پرداخته بود و چیزهایی را گفته بود که همه میدانیم: اینکه زنان بدتر از مردان نیستند و با تلاش، اگر جامعه مانعشان نشود، میتوانند به موفقیت برسند و غیره. اما مقاله احمقانه بود چون به خودم زحمت نداده بودم تا واقعاً به زنان و چگونگی زیستن آنها بنگرم. زنانی که در آن زمان دربارهشان نوشته بودم زنانی ساختگی بودند، زنانی که هیچ شباهتی به من یا زنان دیگری که در زندگیام دیدم نداشتند. دربارهی زنان جوری حرف زده بودم که انگار واقعاً ساده است که آنها را از جای خود بلند و از بندگی آزاد کرد. من اما ذکر یک نکتهی مهم را نادیده گرفته بودم: اینکه زنان هرازچندگاهی این عادت بد را دارند که داخل چاه بیفتند و گاهی اجازه میدهند که مالیخولیای وحشتناکی کنترل آنها را در دست گیرد و در این مالیخولیا غرق شوند؛ بعد، دستوپا میزنند تا از این چاه بیرون بیایند و دوباره خود را به سطح برسانند. این مشکل واقعی زنان است. زنان معمولاً از این مشکل شرمگیناند؛ وانمود میکنند که اصلاً به این چیزها اهمیتی نمیدهند و رهایند و سرشار از انرژی؛ با قدمهای محکم در خیابان راه میروند؛ درحالیکه کلاه بزرگی بر سر دارند و لباس زیبایی بر تن کردهاند، به لبهایشان رژ مالیدهاند و ارادهای محکم و نخوتآمیز از خود نشان میدهند. اما من هرگز زنی را ندیدم که روزی در درون خود چیزی دردناک و رقتانگیز کشف نکند، چیزی که در مردان نیست. آن خطر همیشگیِ فروغلتیدن در چاهی عمیق و تاریک که از زنبودن میآید، یا شاید از شرطیشدن دیرینه و بندگی که غلبه بر آن آسان نیست. همیشه در زنها، بهویژه آنها که از بقیه پرانرژیترند و بیشتر خود را ابراز میکنند، چیزی میبینم که اسباب دلسوزی من است، زیرا خودم هم سالهاست که از آن رنج میبرم و تازه همین اواخر فهمیدم که این رنج من رنج ناشی از زنبودن است و برایم بسیار دشوار است که روزی واقعاً خود را آزاد کنم. واقعیت این است که دو زن اگر شروع به حرفزدن از این چاه کنند، کاملاً یکدیگر را میفهمند و میتوانند دربارهی تجربهی سقوط در این چاه و محالبودن توضیح تجربهی این چاه به دیگران هزار تجربهی مشترک ردوبدل کنند… دربارهی اینکه چطور در این چاه هرقدر هم زور بزنی، به چیزی و موفقیتی نمیرسی… دربارهی آن تقلا برای برگشتن به سطح.
چطور میتوانیم زندگی کنیم و جایی را اداره کنیم اگر اهمیت و لزوم بخشش را ندانیم؟
من زنان زیادی را دیدهام. زنانی که بچه دارند و زنانی که بچه ندارند. زنان بچهدار را ترجیح میدهم، چون همیشه میدانم که دربارهی چهچیزی با آنها حرف بزنم: چند وقت به بچهات شیر دادی، بعد از آنکه بچه را از شیر گرفتی، به او چه غذایی دادی، الان به او چه غذایی میدهی. دو زن تا ابد میتوانند دربارهی این موضوع حرف بزنند. من زنانی را دیدم که میتوانند مدتی بچهها را بدون اضطراب شدید یا این حس که دارند کار بدی برخلاف طبیعت زندگی انجام میدهند در خانه بگذارند و سوار قطار شوند. این زنان میتوانند روزهای متوالی دور از بچههایشان در آرامش به سر برند و آن هراسِ شدید و درونی را تجربه نکنند که انگار چیزی بد بر سرشان آوار شده، تجربهای که هر بار به سر خود من میآید. اینطور نیست که این زنان عاشق بچههایشان نباشند، آنها همانقدر عاشق بچههایشاناند که من عاشقانه بچههایم را دوست دارم، اما آنها از من شور و سرزندگی بیشتری دارند. من تلاش کردم تا میشود بیشتر سرزنده باشم و هر زمان بدون بچههایم سوار قطار شدم، به خودم گفتم: «این دفعه دیگر نمیترسم.» اما ترس همیشه در من سر برمیآورد و هنوز نمیدانم که وقتی بچههایم بزرگ شدند، آیا این ترس دست از سرم برمیدارد یا نه، امیدوارم دست از سرم بردارد. حتی نمیتوانم با آرامش و بدون ترس به سفرکردن فکر کنم. راستش را بگویم، مدام به سفرکردن فکر میکنم، اما برایم مسجل است که از پسش برنمیآیم. بعضی زنها مثل کانگورو میمانند و بعضی زنها کانگورو نیستند و تعداد زنان کانگورومسلک بسیار بیشتر است.
من زنان زیادی را دیدهام. زنانی که آراماند و زنانی که آرام نیستند. اما زنان آرام هم در همین چاه میافتند. همهی زنان گاهی در این چاه میافتند. زنانی را دیدم که فکر میکنند بسیار زشتاند و زنانی که فکر میکنند بسیار زیبایند، زنانی که سفر میکنند و آنها که سفر نمیکنند، زنانی که گاهی سردرد دارند و زنانی که سردرد نمیگیرند، زنانی را دیدم که گردنشان را میشویند و زنانی که گردنشان را نمیشویند، زنانی که کلی دستمال نخیِ سفیدرنگ دارند و زنانی که هیچ دستمالی ندارند، یا اگر دارند، دستمال را گموگور میکنند… زنانی که کلاه بر سر میگذارند و زنانی که بدون کلاه بیرون میروند، زنانی را دیدهام که فکر میکنند خیلی چاقاند و زنان دیگری که فکر میکنند زیادی لاغرند، زنانی که تمام روز در مزارع کار میکنند و زنانی که روی زانوهای خود هیزم میشکنند و آتش درست میکنند و روی آتش پولنتا میپزند و همزمان بچهی خود را در بغل تکان میدهند… و زنانی که تا سرحد مرگ حوصلهشان سر رفته و کلاسی دربارهی تاریخ مذاهب برمیدارند و زنانی که تا سرحد مرگ حوصلهشان سر رفته و سگشان را برای پیادهروی بیرون میبرند و زنانی که تا سرحد مرگ حوصلهشان سر رفته و این بیحوصلگی را سر هرکسی که دم دستشان است خالی میکنند، از شوهر و بچهی خود گرفته تا کارگر خانه. من زنانی را دیدهام که صبحها درحالیکه دستشان از سرما کبود شده و شال کوچکی به دور گردن بستهاند از خانه بیرون میزنند و زنانی که صبحها خرامان و با حرکت موزونِ باسن بیرون میزنند و به تصویر خود در شیشهی ویترین مغازهها مینگرند، زنانی که شغلشان را از دست دادهاند و روی نیمکت ایستگاهی مینشینند تا به ساندویچشان سق بزنند و زنانی که مردی زیر بساطِ رابطهشان زده و روی نیمکت ایستگاه نشسته و بهصورت خود کمی کرمپودر میمالند.
آنقدر زنان زیادی در زندگی دیدهام که حالا دیگر مطمئنم بهزودی در هریک آن چیز را پیدا میکنم تا با آن همدردی کنم، نگرانی کوچک یا بزرگی که کموبیش از همه پنهان کردهاند: آن میل به سقوط در این چاه و آن امکان رنجکشیدن بیحدومرز در ته این چاه که مردان از آن چیزی نمیدانند. شاید چون مردها از سلامتی بیشتری برخوردارند، سرزندهترند، زودتر و راحتتر خودشان را میبخشند و هویتشان را با شغل خود تعریف میکنند، از خودشان مطمئنترند، بیشتر از زنان ارباب تن و بدن خود و زندگیشان هستند و آزادترند. رنجکشیدن و گریهکردنهای پنهانی زنان از ابتدای نوجوانی آغاز میشود، بابت دماغشان یا دهنشان یا جایی در اندامشان که «درست» نیست گریه میکنند، یا اشک میریزند چون فکر میکنند که هیچکس هرگز عاشق آنها نخواهد شد، یا میزنند زیر گریه چون میترسند که شاید احمق باشند یا میترسند که حوصلهشان درست وسط تعطیلات سر برود یا چون لباس مناسبی ندارند. اینها دلایلی است که زنان برای خودشان ردیف میکنند، اما اینها فقط بهانه است: زنها گریه میکنند چون در چاه فرو افتادهاند و فهمیدهاند که تمام عمر گاهی در این چاه سقوط خواهند کرد و این چاه موفقیت و دستیافتن به هرچیز ارزشمندی را برای آنها بسیار دشوار خواهد کرد. زنها زیاد به خودشان فکر میکنند، بهشیوهای دردناک و هذیانگونه که مردها درکش نمیکنند و نمیفهمند. برای زنها سخت است که هویت خود را با شغلشان تعریف کنند و سخت است که از آبهای تیره و تاریک و عمیق این چاه اندوه خود را بیرون بکشند و ببخشند.
زنها بچهدار میشوند و وقتی اولین بچه را به دنیا میآورند، غم تازهای در آنها شروع میشود، غمی ناشی از خستگی شدید و ترس و این غم همیشه هست؛ حتی سالمترین و آرامترین زنان دنیا هم وقتی مادر میشوند، همیشه این غم و ترس تازه را با خود حمل میکنند. ترس از اینکه مبادا بچه مریض شود، نکند آنقدر پول در بساط نداشته باشند که هرچه را که بچه میخواهد برای او تهیه کنند، یا غم اینکه شیرشان زیادی چرب باشد یا زیادی آبکی. اگر قبلاً اهل سفر بودند، میترسند که دیگر نتوانند سفر بروند، ترس از اینکه دیگر نشود سیاست و اخبار سیاسی را دنبال کنند، ترس از اینکه دیگر نتوانند بنویسند یا نقاشی کنند یا مثل سابق کوهنوردی کنند. ترس از اینکه بچه دیگر نگذارد آنها برای زندگی خودشان تصمیم بگیرند، نگرانی از اینکه باید مراقب باشند بهخاطر بچه مریض نشوند و نمیرند، چون سلامت و زندگی زن برای بچهاش ضروری است.
و زنانی هستند که بچه ندارند و اینهم یکجور بدبختی است، بدترین بدبختی برای زن همین است، چون یک جایی تمام آن کارهایی که زن با شوروشوق برای خودش انجام میداد ــ نوشتن، نقاشیکردن، سیاست، ورزش و… ــ بیهوده میشود و ملالآور و دیگر شوقی در بر نخواهد داشت. همهی آن امورات لذتبخشِ پیشین به خاکستری در دستان او تبدیل میشود و زنان، آگاهانه یا ناآگاهانه، از اینکه بچه ندارند احساس شرم میکنند، پس شروع به سفرکردن میکنند. اما همین سفرکردن هم ناگهان سخت میشود، چون هوا خیلی سرد است یا کفششان پایشان را اذیت میکند یا چون نخ جورابشلواریشان در رفته یا چون از نگاه مردم خستهاند، مردمی که متعجباند چرا زنی تنها سفر میکند و به هرچیزی سرک میکشد. و همهی اینها در ظاهر راهحل دارد، اما آن خاکستر در دستان و آن مالیخولیا باقی است و حسادت به پنجرههای روشن خانهها در شهری غریب. و شاید تا مدتها زن بتواند بر این اندوه فائق آید و بهتنهایی زیر آفتاب با قدمهای جسور راه برود و عشقبازی کند و دستش در جیب خودش باشد و احساس کند که قوی است و باهوش و زیبا، زیادی چاق نیست و زیادی نیقلیان نیست، برای خودش کلاههای عجیب با گرهای از جنس مخمل بخرد، کتاب بخواند و کتاب بنویسد… اما بعد، دوباره جایی با هراس و شرم و نفرت از خود در چاه فرومیغلتد و نمیتواند کتاب بنویسد، نمیتواند کتاب بخواند، نمیتواند به چیزی جز بدبختیهای خودش توجه کند، بدبختیهایی که اغلب حتی نمیشود به کسی توضیح داد و هر زن روی آن نامی نهاده: بینی زشت، دهان زشت، پای زشت، ملال، خاکستر، بچهی داشته، بچهی نداشته… .
بعد، زنها پا به سن میگذارند و در موهای خود دنبال آن موی سفید میگردند تا آن را بکَنند و به چروک دور چشمشان نگاه میکنند و شروع به پوشیدن پستانبندهای گنده میکنند، پستانبندی که با دو سگک در جلو و دو سگک در بغل تن آنها را میفشارد و نفسشان را بند میآورد. هر صبح و هر شب نظاره میکنند که چطور صورت و بدنشان بهآرامی بهشکل تازهی ترحمبرانگیزی درمیآید که بهزودی به درد چیزی نمیخورد، به درد عشقبازی و سفر و ورزش نمیخورد و حالا باید به این بدن تازه سرویس بدهند، انواع کرمها را بمالند، ماساژ دهند، آب گرم آماده کنند یا رها کنند و بگذارند آفتاب و باران همین تن و صورت را هم پژمرده و ویران کند و فراموش کنند که روزگاری زیبا بودند و جوان.
حتی جوانبودن هم به زن اعتمادبهنفسی را نمیدهد که مردان دارند. آن اعتمادبهنفسِ کاذب معلول ناآگاهی از عمق واقعیتِ انسانبودن است.
زنان از جنس بدشانسی و اندوه و غماند و قرنهاست که کارشان رسیدگی و خدمت به دیگران است. زنها باید با چنگ و دندان از خودشان در برابر عادت ناسالم سقوط در این چاه مراقبت کنند، چون موجود آزاد بهندرت ممکن است در چاه بیفتد و آنقدر به خودش فکر نمیکند… آدم آزاد سرش با امور جدی و مهم جهان گرم است و فقط وقتی به خودش فکر میکند که ببیند چطور هر روز از اینهم رهاتر و آزادتر باشد. اولین کسی هم که باید یاد بگیرد دیگر در این چاه نیفتد منم، وگرنه هرگز نمیتوانم به چیزی ارزشمند دست یابم و جهان تا وقتی سرشار از جمعیتی است که آزاد نیستند، هرگز بهجای بهتری تبدیل نخواهد شد.
به ناتالیا گینزبورگ، از طرف آلبا د سسپدس
میخواستم بهمحض اینکه مطلبت را خواندم برایت بنویسم. مقالهات آنقدر زیبا و بیریا بود که هر زن انعکاسی از خودش را در آن میدید و سرمای سوزشی را در ستون فقراتش حس میکرد. بااینحال، لحظهای فکر کردم که نباید این مطلب را منتشر کنم، ترسیدم که افشای این رازِ زنان بیاحتیاطی باشد. علاوه بر این، فکر کردم که مردان این مطلب را با بیخیالی و لحنی کنایهآمیز میخوانند؛ بیآنکه چیزی از آن یأسی که از اعماق قلب بیرون میآید و آن نیروی نومیدانهی کلامت درک کنند. و همین میشود یک دلیل دیگر که مردان زنان را درک نکنند و آنها را بیشتر به داخل این چاه هل بدهند. اما بعد فکر کردم که بالاخره مردان باید تلاش کنند تا مشکلات زنان را درک کنند، همانجور که ما زنان قرنهاست که تلاش میکنیم مردان و مشکلاتشان را درک کنیم. بگذار به تو بگویم که در تصمیم به چاپ مطلبت باید بر آن حس غریزی حجب و حیا غلبه میکردم، همان حسی که مطمئنم تو هم باید بر آن غلبه میکردی تا قلمت را برداری و این مطلب را بنویسی. من هم مثل تو و سایر زنان تجربهی دیرینه و عمیق فروافتادن در چاه را دارم: من هم مدام در این چاه مهیب سقوط میکنم، مخصوصاً چون همه فکر میکنند که من زنی قوی هستم، خودم هم در آن لحظهای که از عمق چاه بیرون میآیم همین فکر را میکنم که زنی هستم قوی.
اما برخلاف تو، فکر میکنم که این چاهها نقطهی قوت ما زنان است، زیرا هر بار که در چاه سقوط میکنیم، به عمیقترین ریشههای انسانبودنمان میرسیم و در بازگشت به سطح زمین تجربیاتی را با خود به ارمغان میآوریم که به ما زنان اجازه میدهد همهی آن چیزهایی را درک کنیم که مردان، که هیچوقت در این چاه نمیافتند، هرگز درک نمیکنند. به نظر من، این ایراد مردان است: اینکه نمیدانند چطور کاملاً خود را رها کنند و بگذارند در چاه بیفتند. به همین دلیل، گاهی با شفقتی محبتآمیز فکر میکنم که مردان چاهی ندارند که در آن بیفتند، بنابراین، هرگز کاملاً با ضعفها، رؤیاها، سودازدگی، آرزوها و تمام آن احساساتی که روح انسان را شکل میدهند مواجه نمیشوند. این احساسات، ناخودآگاه و همچون مجموعهای از تلههای نادیده مانده، حتی بر هستیِ آن مردی هم که شبیهترین چیز به کلیشههای مردانه است سنگینی میکند. تمام حقایق دردناک و والای عشق هم در این چاه است؛ در واقع، این حقایق در عمیقترین نقطهی این چاه است، اما زنان، همهی آن زنانی که توصیف کردی، چنان سهمگین در این چاه میافتند که نمیتوانند این حقایق را لمس کنند. ما زنان معمولاً در هنگام عاشقی خوشحال نیستیم، زیرا میخواهیم مردی را پیدا کنیم که او هم گاهی در چاه بیفتد و در بازگشت به سطح زمین، همان چیزهایی را بفهمد و بداند که ما فهمیدهایم و میدانیم. این محال است، مگر نه ناتالیای عزیزم؟ به همین دلیل هم برای ما زنان ناممکن است که در عاشقی کاملاً راضی و شاد باشیم. اما وقتی که ما زنان در چاه سقوط میکنیم، میدانیم که شادبودن آنقدرها هم مهم نیست؛ وقتی از چاه بیرون میآییم، میدانیم که مهم درک همهی آن چیزهایی است که در این تجربهی سقوط و بازگشت فهمیدیم.
درنهایت ــ تو این را نگفتی اما مطمئنم که تو هم به آن فکر کردی ــ این مرداناند که همیشه ما را درون این چاه هل دادهاند. شاید ناخواسته هل دادهاند، اما هل دادهاند و بس. آیا هیچوقت زنی تو را درون این چاه هل داده؟ اگر آن زنانی را که در همدستی با مردان رنج را بر ما تحمیل کردند کنار بگذاریم، میبینی که صادقانهاش این است که زنان ما را در این چاه نمیاندازند. زنان ممکن است ما را خشمگین کنند و اسباب بدجنسی و حسادتمان شوند، اما هیچوقت عامل سقوط ما در چاه نیستند. در واقع، از آنجا که در این چاه تمام رنج بشر بر سرمان آوار میشود، رنجی که بیش از هرچیز رنج و سهم زنان است. ما زنان نسبت به هم مهربانیم و همدلی و درک داریم. هر زنی آماده است تا زن دیگری را که در چاه افتاده پذیرا و مرهم شود، حتی اگر این زن دشمن او باشد، زیرا به بهای این درک رقتبار از رنج آدمی است که کمکم خودمان را از اعماق چاه بالا میکشیم و موفق میشویم تا بار دیگر از چاه بیرون بیاییم. بله، باید پذیرفت که این مرداناند که ما را در این چاه میاندازند. پسران خود ما هم روزی مرد میشوند و برادران و پدران ما و تکتک آنها با کلمات یا سکوتشان ما را به سقوط در این چاهِ فراموششده سوق میدهند، چاهی که وقتی در آن میافتیم، دست کسی به ما نمیرسد و باید در تنهایی محض در این چاه درد بکشیم.
میبینی ناتالیای عزیزم، دقیقاً بابت همین چاه است که اصرار داشتم ماریا باسینو، یکی از وکلای جزایی پیشین ایتالیا، در همین شمارهی مجله دربارهی لزوم قاضیشدن زنان بنویسد، زیرا اغلب در ته همین چاه است که زنان میکُشند، دزدی میکنند و همهی آن کارهای شرمآور از آنها سر میزند، بهخصوص که همهی این جرایم برخلاف آن احترام طبیعیای است که هر زن به خودش مدیون است. و مردان نهتنها وجود این چاه و همهی آنچه را که ما در تجربهی سقوط به چاه میآموزیم انکار میکنند، بلکه نمیدانند که خودشاناند که با این «بیگناهیِ معصومانه» ما زنان را به اعماق این چاه هل دادهاند. قضات دادگاهها نیز از این واقعیت غافلاند، زیرا قضات مرد هستند. و منصفانه نیست که زنان همیشه فقط از سوی آنهایی قضاوت شوند که از درک این نکته غافلاند، درحالیکه متهمان مرد همیشه از سوی همجنسان خود قضاوت میشوند که فهم و درک بیشتری از مردبودن متهم دارند.
تو نوشتی که زن و مرد از یک تاروپود نیستند. اما کدامشان بهتر است؟ برای مثال، آنها که در چاه میافتند بخشش را میفهمند. و چطور میتوانیم زندگی کنیم و جایی را اداره کنیم اگر اهمیت و لزوم بخشش را ندانیم؟ بماند که نیمی از جمعیت جهان را زنان تشکیل میدهند. و منصفانه نیست که نیمی از آدمهای دنیا، بهخاطر آن نیمهی دیگر در انقیاد به سر ببرند، همان نیمی که برای همهی امور جهان تصمیم میگیرد و آن را اداره میکند. تو نوشتی که زنان آزاد نیستند؛ و من فکر میکنم که ما تنها باید از محاسن افتادن در این چاه آگاه شویم و روشنای تجربیات ناشی از زیستن در ته این چاه را گسترش دهیم، روشنایی که اساس همبستگی ما خواهد بود، همبستگی پنهان و غریزی امروز و همبستگی آشکار و آگاهانهی فردای ما زنانی که ممکن است اصلاً یکدیگر را نشناسیم.
از اینها گذشته، مگر اصلاً رهایی از درد و رنج و بدبختی انسان امتیاز محسوب میشود؟ برتری یک زن دقیقاً در همین است که از پسِ فهمِ این رنج و اندوه ممکن است به قول تو عاقبتش نشستن روی نیمکتی در پارک باشد، حتی اگر پولدار یا نویسنده و نقاش باشد، حتی اگر چشمهای زیبا و پاهای خوشتراش و لب و دهانی معرکه داشته باشد. حتی اگر بیستساله باشد، زیرا حتی جوانبودن هم به زن اعتمادبهنفسی را نمیدهد که مردان دارند. آن اعتمادبهنفسِ کاذب معلول ناآگاهی از عمق واقعیتِ انسانبودن است.
ناتالیای عزیزم، بابت این نامهی طولانی عذر میخواهم. اما میخواستم به تو بگویم که به نظرم، زنان آزادند. علاوه بر این، زنان داوطلبانه میگذارند تا دیگران آنها را به اعماق این چاه بیندازند. میخواستم با تو بهتفصیل از رنجی حرف بزنم که زنان در اعماق این چاه میکشند، زیرا تمامیِ رنجهای روزگار در زندگیِ زنان است. اما راستش اگر بخواهم صادق باشم، باید از لذتی هم بگویم که زنان در این چاه پیدا میکنند.
اما امروز نمیتوانم دربارهی هیچکدام از اینها حرف بزنم، زیرا خودم دوباره در ته این چاهم…
عزیزم، در آغوش میگیرمت.
فرناز سیفی/ آسو