درخت آلوچه!

فرناز جعفرزادگان

بچه که بودم، گاهی آلوچه رو با هسته هاش قورت می دادم، خواهرم متوجه شده بود،. به من گفت هسته های آلوچه ت کجا می‌ریزی منم با شیطنت خاصی گفتم قورت میدم، دلیله با حالت خیلی جدی گفت ای وای حالا از تو دهنت درخت آلوچه در میاد،. منم باور کرده بودم و با تصور اینکه یه درخت از بدن من بیرون میاد ترس داشتم.

از کودکی عادت داشتم برای فرار از ترس هام خودمو به کار، یا بازی بیشتر مشغول کنم، با سانازرفتم دنبال بچه های همسایه بازی کنیم، پشت کوچه ی ما مسجد شاه قیس بود دقیقا بین زرگری و ولی عصر قصرالدشت، دیدم در مسجد باز هست،. از حیاط پر درخت و گل مسجد رد شدیم، کسی نبود، حوالی ساعت ۱٠یا ١١ صبح بود بلند گو رو برداشتم رفتم رو منبر،. اول اذان، ناقص خوندم بعد یکی از نوحه های کویتی پور ( ممد نبودی ببینی) آخه اون روزا روزای جنگ بود… دیدم بچه ها دارن سینه میزنن ،همون لحظه گفتم خانوما دست دست… آی انار انار بیا به بالینم…

که یهو در مسجد باز شد و مش ایاز خادم مسجد با عصبانیت و حال بدی وارد شد من بلند گو رو پرت کردم و دویدم از در پشتی فرار کنم. ایاز همونطور که بدو بیراه بهمون میگفت، می دوید اول منو بگیره، گرچه دو سه تا پس کله ای به دوستام زد، مدام میگفت صدات تو محله پخش شده، آبروم بردی . منم با داد گفتم حالا چه عیبی داره خواستم صدام مردم هم بشنون، خلاصه کمی ترسیده بودم. رفتم ، قایم شدم حس می کردم درخت آلوچه داره از دهنم بیرون میاد بچه ها رفته بودن خونه شون و تقصیرات گردن من بود، تصمیم گرفتم یواشکی برم سمت کوچه سرو گوش آب بدم که خواهرم منو گرفت گفت باید بری مسجد ببیننت سنی نداری،شاید دست بردارن،. گویا مش ایاز با چند نفررفته بودن در خونمون و منم منافق خلق شده بودم…

اونروز دیگه جایی نرفتم اما اون درخت آلوچه فکرمو آزار می داد و تا مدت ها می ترسیدم زیاد آب بخورم چون فکر میکردم هسته ها درخت میشن …

زندگی

اگر کودک می شد

دیگر بزرگ نمی شدم