تهمینه مفیدی
بعد از سال ها دوباره دارم “دادِبیداد” ویدا حاجبی تبریزی را می خوانم، می رسم به آنجا که مهری و مستوره را برده اند زندان قصر، نزدیک بند زندانی های عادی، آن ها شب ها صدای خواندن و رقصیدن زن ها را می شنیدند و گاهی هم زن های بند عادی یواشکی برایشان خوراکی می بردند. ناهید کرمانشاهی، رقاصه کافه جمشید هم که آنجا خرش می رفته هوایشان را داشته. میانه خواندن حواسم می رود پی خاطرات او از زندان قرچک، برایش آن تکه از روایت را می فرستم. می گوید وقتی خواندمش یاد بچه ها افتادم که هر وقت آفتاب بود میزدند زیر آواز. گفت یکی اشان اسمش مهوش بود و صدای فوق العاده ای داشت. روز آزادیش غمگینترین آهنگ را خواند، بعد رقصید و از خوشحالی که اسمش را خواندند وسط حیاط جیغ زد. گفت تهمینه یکی که تازه می آمد و گریه می کرد برایش کم نمی گذاشتند. آنجا می فهمی که زندگی چه زوری دارد و حتی اگر نخواهی تو را مجبور به ادامه می کند. گفت تهمینه این روزها، خیلی به روزهای زندانم فکر می کنم و همین باعث می شود وا ندهم. آن وقت ها زندگی از بیرون به زندان رخنه می کرد و حالا و این روزها مدام دنبال یک دریچه می گردم، می دانم این بار هم زندگی زورش از ما بیشتر است و نجاتمان می دهد.