در نهایت جهل



پریسا علی نیا


درحالیکه هزاران صدا در درونم فریاد می کشند و هزاران کلمه در ذهن پریشانم با هم گلاویزند و همچنان آتش عظیمی تمام وجودم را می سوزاند، اما سنگینی غم و ناامیدی و نگرانی راه نفسم را بسته است و دستم به نوشتن نمی رود، ولی چاره ای هم ندارم بجز اینکه کلمات را پشت هم قطار کنم تا به آن جنونی که همیشه از آن هراس دارم نرسم! انگار نوشتِن همین چند سطر کمی از عذابم می کاهد البته که حرف تازه ای هم برای نوشتن نیست، این روزها همه چیز کهنه است، تاریک و سیاه و تلخ! تحمل این حجم از بالتکلیفی و نگرانی و بی پناهی امکان ناپذیر است. برای همه ی ما همینطور است، من خوب میدانم که حال ما بدجور بد است، همه چیز دردآور و سخت تر شده، تازه انگار روزهای خوب مان است، روزهای بدتر و سیاهتر در راهند. انگار تمام کابوسهایمان یکی یکی رنگ حقیقت گرفته اند، طوری که حتی خوابهایمان هم رنج آور شده.


من همیشه از اینهمه پلیدی و دورویی وحشت داشتم، از این همه بی مسئولیتی و بی تفاوتی، از مردمی که در اوج بیچارگی و نادانی در نهایت جهل پنهان به یکدیگر می پرند و همدیگر را می َدرند و در نهایت ظاهر خود را بزک می کنند تا بگویند حالشان خوب است، وحشت داشتم. از مردمی که بی اعتنا به بی عدالتی ها و بی انصافیها در حال روزمرگی خودشان هستند و با بیچارگی با همه ی شرایط خفت بار کنار می آیند تا تمام شوند، نفرت داشتم، ولی حاال “ما و همه ی ما” به همان حال افتاده ایم. با تمام زخمهایی که بر روح و جسممان مانده و کهنه شده اند مانوس گشته ایم و با تمام.دردهایمان خوگرفته ایم و در اوج نادانی داریم تمام می شویم بدون اینکه بفهمیم.


من از اینهمه گرگ صفتها و کفتار ها که چشم به جان و آب و خاکمان دوخته اند و منتظر فرصت مناسبند وحشت دارم، از اینهمه خوابهای وایرانگر و پلیدی که برای ما دیده اند تنم می لرزد. من از اینهمه پلیدی و دورویی و زرنگی می ترسم، حتی از اینهمه سادگی و نادانی خودمان بیشتر می ترسم.


من میدانم حال همه ی ما خوب نیست، باور کن. ما نمیدانیم چه بر سرمان می آید، چون اینروزها همه ما فقط زنده ایم ولی زندگی نمی کنیم، پیر می شویم ولی داناتر نمی شویم، بزرگ می شویم ولی رشد نمی کنیم، عمرمان می گذرد و تمام می شویم ولی نمی فهمیم من از اینهمه دوری ها، دلتنگی ها، مرزها، این همه ندیدن ها و چشم انتظاری هایی که به آن عادت کردیم وحشت دارم، ولی تمام این وحشتها در حال اتفاق افتادن است چون هنوز نمی دانیم. ما همه داریم تمام می شویم با همه ی زخمهایمان، فقدانهایمان، ترسها و دلهره هایمان، و با همه ی حسرتهایمان!! چون نمی دانیم و نمی فهمیم و زمانیکه بفهمیم تنها با افسوس تمام می شویم.