رقص پای آتش!

لیلا سامانی


لبخند کِی اختراع شد؟ به این هم فکر کرده‌ام. انسانهای نخستین توی غارشان بوده‌اند، با آتش وسط غار، با پوستین‌هایشان، با بوی گند تنشان، با پشمهای فرفری روی سینه‌شان، با نیزه‌ها و چاقوهایشان، با نقاشی‌هایشان. بعد حواسم پرت نقاشیهایشان شده‌است.


آنها پای آتش رقصیده‌اند و گوشت شکار را به دندان کشیده‌اند و رفته‌اند و جفتگیری‌شان را کرده‌اند و خوابیده‌اند و من حواسم نبوده و ساعت‌ها ایستاده‌ام پای نقاشیهایشان. پای آن گاوهای وحشی. آدمهای مواج. پای شکار کردن‌هایشان به رنگهای مشکی و اخرایی. صبح که شده، نور که توی غار آمده، من آدم دیگری بوده‌ام. تازه به صرافت افتاده‌ام که آیا اینها لبخند زدند؟ نزدند؟ پوووف. می‌بینی؟ این زندگی من است. این فکر کردن من است. این همانی‌ست که از من یک انسان غیرقابل تحمل ساخته است. لبخند را نمی‌دانم، اما پوزخند اینجا اختراع شد. بیلاخ اینجا اختراع شد. خودم آنها را اختراع کردم. با پاهای برهنه از غار بیرون آمده‌ام. تصمیم گرفته‌ام داد بکشم. رو به همان دره‌ای که تویش زندگی می‌کنم. داد می‌کشم. از روی زمین سنگ برمی‌دارم و پرت می‌کنم توی دره. پاهام خاکی‌اند؟ صدایم مثل صدای خروس است و در نمی‌آید؟ آفتاب پوستم را سوزانده؟ هیچ سلاحی برای شکار ندارم؟ ای بابا. گورپدر هر چه تمهیدات. می‌نشینم روی صخره. خودم رابغل می کنم. برمی گردم و به غار نگاه می‌کنم. انسانهای نخستینم از داخل غار مرا با ترس نگاه می کنند. رو برمی‌گردانم به دره‌ام. کسی می‌تواند جلوی مرا بگیرد؟ جای هیچ کسی خالی نیست. خودم هستم و انسانهای نخستینم و دره. گریه‌ام نمی‌آید.