مریم رِییس دانا
فرزندان دسته گلی که از خود به یادگار گذاشت، نویسنده، هنرمند.
همسرش را همیشه خانومم صدا می کرد، خانومم و نه زنم.
شاگردان درجه یکی که آموزش داد، نویسنده، منتقد، محقق.
کتابهای ارزشمندی که به صفحات ادبیات زبان فارسی اضافه کرد، اسطوره، رمان، داستان کوتاه.
صورت و روی خوشی که هماره برای همیاری به دیگری داشت.
موج امیدی که از او میآمد و همه را متصل میکرد.
نه در اروپا چون او دیدم و نه در امریکا که دست یاری میداد برای نوشتن.
سوادش را، وقتش را، میبخشید بیمنتی بیشکایتی.
حتا مرگ جسمانیش الگوی زیبای زیستن است.
سرطان داشت ولی جز خانواده کسی نمیدانست. قرار بوده که کسی نداند.
تا آخرین هفته بودش کار کرد، نوشت و آموزش داد. چراغ را خاموش نکرد.
او جنتلمن ادبیات ایران بود.
دیروز خاک او را پذیرفت و تا ابدالآباد نامش در جهان زندگان چون ستارهای میدرخشد با آثار ارجمندش.
این عکس اصلاً رنگی بود ولی این روزها من نه طاقت رنگ دارم، نه تحمل حتا موسیقی غمبار.
سوگوارم اما نومید نیستم. مرگ این خواجه آسان نیست دشوار است.
در زمانه مرگامرگ و سیاهپوشی امیدوارماندن دشوار است، ولی وظیفه ما همین است.
انسان دشواری وظیفه است.