سال هزار وُ چهارصد بود
شاید هم چهار صد وُ یک
فرقی نمیکرد
یک به یک
هنگ میشدیم
در خانه
در خیابان
از نفس افتاده
می افتادیم روی هم
تا عبور کند ابر، بخار، گاز
اشک آور، پهباد، پهبال
از میان یقههای باز دهان ما
که تا هاشور میخورد
که تا شلاق میخورد
که تا باتوم میخورد
جز هلاک
جز هلهلهی موسوم به یاد
جز وسوسهی «ما» شدن نداشت…
ادامه مطلب و شنیدن شعر با صدای شاعر را اینجا بخوانید و بشنوید.