سروش ضد زن

قربان عباسی


کتاب «مراقبت و تنبیه، تولد زندان» میشل فوکو، با توصیف صحنه‌ای هولناک از جریان اعدام یک محکوم بخت برگشته در شهر پاریس آغاز می‌شود. سال هزار و هفتصد و پنجاه و هفت است و دامی ین به جرم سوء قصد به جان شاه در برابر در اصلی کلیسای پاریس به جرم خود اعتراف و طلب مغفرت می‌کند. محکوم با یک پیراهن پاره بر تن و مشعلی از موم مشتعل در دست، در یک گاری به میدان برده می‌شود. با انبری گداخته و سرخ سینه، بازوها، ران‌ها و ماهیچه‌های ساق‌هایش شکافته می‌شوند. دست راستش درحالی که در آن چاقویی را گرفته که به جان شاه سوء قصد کرده با آتش گوگرد سوزانده می‌شود. روی شکاف‌های ایجادشده برتن‌اش سرب مذاب، روغن جوشان، صمغ گداخته و موم مذاب ریخته می‌شود و سپس بدن‌اش با چهار اسب کشیده و چهار شقه می‌شود تا باقی مانده اندام‌هایش سوزانده و خاکستر شوند و نهایت خاکسترش به باد سپرده می‌شوند».


محکوم تنها کاری که از دستش برمی‌آید این است که «فریادهای دلخراش» می‌کشد و تکرار می‌کند: «خدایا به من رحم کن! یا عیسی مسیح کمکم کن». اما او متوجه نیست یا در آن شرایط یادش رفته است که خود عیسی نیز چون به صلیب کشیده شد فریاد زد: «خدایا چرا تنهایم گذاشتی»


فوکو اشاره می‌کند که مجازات در جهان پیشامدرن بر آیین نمایش استوار بود. قدرت باید شکنجه و مجازات را تئاتریزه می‌کرد. تا آدم‌های هر چه بیشتری آن را ببینند و عبرت بگیرند. قدرت حاکم باید تعذیب و بربریت خود را جامه‌ای باشکوه تن‌اش می‌کرد. بدین معنا که به مردم بگوید این تعذیب نیست بلکه تنها جلوه‌ای از اجرای باشکوه عدالت است. صرف کشتن متهم کفایت نمی‌‌کرد او باید به جارچی عذاب‌اش بدل می‌شد. باید به مابقی مردم جار می‌زد که شما‌ ای ناظران خموش اگر بخواهید علیه قدرت حاکم چون و چرا کنید عقوبتی جز آنچه من تجربه می‌کنم نخواهید داشت.


ازاینروست که در شکنجه پیشامدرن محکوم را در خیابان‌ها می‌چرخاندند و برپشت و سینه و سر او اعلانی می‌چسباندند و نهایت حکم اعدام‌اش را در چهارراه‌ها انجام می‌دادند. هرچه بیینده بیشتر، بهتر. اما بازم کافی نبود. متهم باید در صحنه اعدام بار دیگر برگناه کرده و ناکرده خویش با صدای بلند اعتراف می‌کرد تا لحظه تعذیب با لحظه کشف حقیقت منطبق باشد. مردم باید متقاعد می‌شدند که او یک مجرم معترف است. عنصر بعدی آیینی کردن این اعدام‌ها و شکنجه‌ها بود. بریدن زبان کفرگو، سوزاندن متهمان و سنگسار آنها درمیان جمعیتی که با چشمانی از حدقه درآمده و مشتاق و درعین‌حال ترسان و هول‌زده بخشی از آیین‌های نمادین شکنجه و مجازات بود.


اما این مجازات به قول ژرف‌بینانه فوکو مولفه دیگری هم داشت که همانا هرچه کندتر کردن مراسم و تشریفات مجازت بود. تا راهی باشد برای شنیده شدن هرچه بیشتر استغاثه‌ی محکوم. تا قضاوت انسانی با قضاوت الهی درهم آمیزد و رنج قربانی چنان تئاتریزه شود که بیننده ابعاد دوزخ و جهنم خداوندی را در ناله‌های او ببیند.


مجازات و شکنجه وجهی تئاترگونه داشت. یعنی باید در صحنه عمومی و در انظار عمومی اتفاق می‌افتاد تا دیگران در تاراج تن او، وحشت و تزکیه را تجربه کنند. نمونه چنین عقوبت‌های تئاتریزه شده را باید درآیین سنگسار زنان شاهد باشیم. زنی به سراغ تشفی و تسکین میل جنسی رفته است و در روندی خودسرانه کاهن، آخوند باج‌ستان را دور زده است. او باید ابتدا به آخوندی مراجعه می‌کرد تا با خواندن چند ورد عربی همخوابگی‌اش با غریبه را مشروع می‌کرد، نکرده است. آیین جماع جنسی نهادی شده را دور زده است و اینک باید تا گردن در خاک فرو رود و مردم هر یک تکه سنگی نه چندان بزرگ که به یکباره او را بکشد بلکه سنگ قلوه‌های کوچک و نه آن اندازه کوچک که خون از سر و دیده‌اش جاری نکند بر سر او ببارند. مرگ او باید طول بکشد. مردم باید ضجه‌های جگرخراش او را بشنوند و در وضعیتی سادومازوخیستی به ارگاسم روحی برسند.


سرانجام شوم تجاوز به تمامیت قدرت و نهادهای دین باید به عیان تجربه شود. بشر بیچاره نه تنها که روحش از آن خود نیست بلکه تن و خواست‌های تنانه‌اش هم از آن خودش نیست. ازاین روست که تنش باید شقه شقه شود. یا در زیر تلی ازخاک و قلوه سنگها ازهم بپاشد.


شاه اسماعیل صفوی با اعلان رسمی تشیع درایران مخالفان را به انواع شکنجه‌ها و عقوبت‌های بی رحمانه محکوم می‌کرد. در یک مورد عالمی از اهل تسنن را بدن برهنه‌اش را می‌شکافند و روغن مالی می‌کنند و در قفسی در کنار لانه مورچگان قرار می‌دهند. تا زیر آفتاب داغ تابستان کرم بگیرد و ذره ذره بگندد و بپوسد.


او مذهب را در اختیار قدرت خود قرار داده بود و این هر دو درنهایت باید نهایت قدرت خود را در تن و جسم مخالفان حک می‌کرد. بدن‌های تاراج شده، شکافته شده و گندیده و بویناک باید پیامی و انذاری و اخطاری می‌شدند برای آنهایی که بر طبل مخالفت می‌کوبیدند. آدمی باید بسیار دیوانه و مخبط باشد که با دیدن این صحنه‌های مرگبار جمله‌ای بر اذان و تشهدش نیفزاید و بر منبر و محضر و در جلوت و خلوت‌اش بر خلفای راشدین که سهل است بر زمین و زمان هم نثار نکند.


در کتاب «مرایی کافر است»، نسیم خاکسار سرگذشت توابی را به تصویر می‌کشد که سر از زندان‌های جمهوری اسلامی درآورده است. توابی که خود را سگ می‌خواند. او سگ شده است تا از درد تازیانه و شلاق و شکنجه رهیده باشد. از درد ده‌ها شکنجه‌ای که خود در وصف‌شان می‌گوید: «بله شلاق و پوست! از پوست حرف زده بودم… من هنوز در هیچ داستانی در باره شلاق خوردن آن‌چنان که خود تجربه‌اش کرده‌ام تصویری واقعی ندیده‌ام. بعد از شلاق خوردن حس کردم باید واژه شکنجه را از توی کتاب‌های لغت برداشت. واژه شکنجه نارساست. مبهم است.»


او به شکنجه‌های دیگر هم در زندان اشاره می‌کند: «شلاق زدن، قپانی، سوزاندن، بیخوابی دادن، روی یک پا نگه داشتن، تجاوز، آویزان کردن، ناخن کشیدن، سلول مجرد انداختن، با آب جوش تنقیه کردن، شوک برق دادن، وزنه سنگین به تخم بستن، توی دهان شاشیدن، گه آدم را به صورتش مالیدن، روزی دوبار جلو جوخه آتش بستن…. و خوب آدم واقعاً گیج می‌شود.»


راوی حق دارد سگ بشود و شیفته شکنجه‌گرش باشد و سپاسگزارش که حاج آقا او را «به راه راست آورده است». اما راوی در میان صحنه‌های دهشتبار زندان خاطره دیگری را روایت می‌کند:

روزی حاج آقا یکی از توابان را به خاطر خطایی بر تخت شکنجه می‌خواباند. توابان برای شکنجه او به رقابت برمی‌خیزند. تواب بخت برگشته به گریه می‌افتد. حاج آقا دلیل گریه‌اش را می‌پرسد. تواب جواب می‌دهد که به حال دیگر توابان می‌گرید که چگونه به سگ دست‌آموز حاجی بدل شده‌اند. حاجی او را به تخت شکنجه می‌بندد تا روح شیطانی‌اش را بکشد. اما راوی دیگر سگ نیست. تمامیت نفرت خود را به صورت حاج آقا تف می‌کند.


«مرایی کافر است» روایت جسمی است تحت شکنجه یک بازجوی نظام مقدس! بازجویی که قربانیان خود را با زور شکنجه جسمانی‌شان به سگ دست‌آموز بدل می‌کند. اما هستند در این میان که این پروسه «سگ شدن» را می‌شکنند و «نفرت‌شان را به تف» بدل می‌کنند. تا مانع از سگ شدن خودشان بشوند. و اما امروز ما مخاطبان این روایت نهایت کاری که از دستمان برمی‌آید ستردن اشک و اندوه از چشمان‌مان است و گلاویز شدن با این پرسش که:


– آخر چگونه ممکن می‌شود انسانی همنوع خود را چنین زیر تازیانه و شلاق و شکنجه بگیرد و شب آسوده سر بربالین بگذارد؟
– آیا ما حاضریم درقبال دریافت وجیزه و حقوقی از حاکمان دخترکی را هتک حرمت کنیم. مورد تعدی و تجاوز قرار دهیم؟
– آیا ما حاضریم به خاطر آرمان‌مان هر چند مقدس! به قول داستایفسکی فقید، کودکی را به قتل برسانیم؟
– چه چیزی در ذهن آن شکنجه‌گر کهریزک می‌گذشت وقتی باتوم در ماتحت و مقعد قربانی‌اش می‌کرد؟
– و مهم‌تر از همه چه چیزی در ذهن و روان فردی و جمعی ما می‌گذرد وقتی با چنین روایت‌های وحشیانه در ذهن خویش امروز را به فردا می‌رسانیم؟


بگذارید روایت علی عرفان در کتاب «دوزخیان بهشتی» را دوباره تکرار کنیم. نه البته که نباید از کنار این روایت‌های جان‌گزا به سادگی بگذریم. کتاب «دوزخیان بهشتی» شرح حال دختری باکره است که در زندان جمهوری اسلامی گرفتار شده است. طبق فتوای علمای بزرگوار!!! دختران باکره به بهشت می‌روند ولی چون مخالف‌اند باید کاری کرد که دوزخ و جهنم هر دو دنیا نصیب‌شان شود. از این رو دخترکی بیچاره تصمیم می‌گیرد لااقل خود به انتخاب خویشتن عشق بورزد تا درد تجاوز را برای خود توجیه کند. به خواستگاری مراد پسر خوانده حاج آقا می‌رود و با مراد با حجله می‌رود. روز بعد مراد که مامور اعدام است سراغ او می‌آید و به او پیشنهاد می‌کند که او را فراری دهد و بیرون از زندان زندگی مشترکی آغاز کنند. اما دختر جواب می‌دهد:


«مراد چرا نمی‌‌فهمی که بهشت فقط همان یکبار بود دیگر بهشتی در کار نیست. من که دیگر باکره نیستم. مگر ندیدی که ولی امرت پیش از آنکه تن دختران را با سلاحی که تو بر دوش داری سوراخ سوراخ کنند یک سوراخ در تنشان کرد تا به بهشت نروند؟»

دوزخیان بهشتی روایت اندوهبار حرمت از دست رفته جسم و جان است در دوزخ و جهنمی که مدعیان بهشت برپا کرده‌اند.


و البته «شاه سیاهپوشان» هوشنگ گلشیری که روایت دستگیری و روزهای زندانی شاعری است که در ۲۵ دی ماه ۱۳۶۱ دستگیر می‌شود. ماموران به سراغش می‌آیند و کتاب‌هایش را برسرش می‌کوبند. او در زندان انفرادی شکنجه می‌شود. با توابی به نام سرمد آشنا می‌شود. سرمد به او می‌گوید که چگونه غروب‌ها تیر خلاص خواهران را می‌زده و بعد نعش آنها را بغل می‌کرده است. او عادت کرده است که هنگام بغل کردن جسد خواهران گرمای تن‌شان را با نیازی جنسی بچشد. در یکی ازاین غروب‌ها نامزدش نیز در میان جسدها بوده است. وقتی بر سر نامزدش شلیک می‌کند و سپس می‌خواهد جسد او را در نعش کش بگذارد نامزدش چشم می‌گشاید و سری تکان می‌دهد.


این بخشی از روایت شاه سیاهپوشان گلشیری است. روایتی هولناک و دردناک از کسانی که به ابزار آدمکشی بدل شده‌اند. روایت کسانی که میراث‌شان از زندگی به کام‌جویی جنسی از جسدها تقلیل یافته است. روایت تن‌هایی که زیر شکنجه جلادان درهم شکسته‌اند. روح‌هایی که زخمی شده‌اند و تروماهایی که چون شبحی سرگردان جامعه را فراگرفته‌اند. روایت‌هایی که تکرار می‌شوند تا به یادمان بیاورند چگونه قربانی و جلاد دست به یکی می‌کنند تا ویرانی روح و جسم در این زندان بزرگ تکمیل شود.


باری سخن از شکنجه است و ویران کردن جسم و جان. نشاندن زخم بر روح است و هزاران جراحتی که بر تن و روان تک تک ما نشسته است. اما گفتیم که قدرت برای اثبات و تثبیت خود قبل از همه و هر چیزی سراغ تن می‌رود. تن است که باید بشکند. اشکی که از چشم جاری می‌شود. التماس‌هایی که پی در پی با هر ضربه تازیانه و شلاق برتن بر زبان جاری می‌شود. دست و پا زدن‌های مکرر و سرسختانه برای نجات زنانگی خویش از دست تعدی و تجاوز و آلت شکنجه جلاد همه و همه با تن گره خورده‌اند. قدرت اگر بخواهد خود را تثبیت کند و یا حتی حضور خود را اعلام کند باید پیش از هر چیز خود را از طریق درهم شکستن آزادی تن و انضباط بخشی مجدد به آن انجام دهد.


فوکو به طرزی هوشمندانه این نکته را یادآور شده است که چرا در صومعه‌ها و پادگان‌های نظامی نوع خاصی از انضباط تن اعمال می‌شود. قدرت تن‌هایی را می‌خواهد که رام باشد. دست‌آموز باشند و این بیش از هر امری بر کنترل غریزه جنسی استوار است. کنترل تن تنها از طریق کنترل انرژی جنسی امکان‌پذیر بود. صومعه و خواهران مقدس دقیقا با کشتن و به قتل رساندن شور جنسی در تن دختران بدن‌های آنها را رام و تسلیم می‌کردند. گناه اختراع کلیسا بود تا بتواند با ترفند وسوسه گناه به سراغ رام کردن تن‌ها برود. تنها با قتل شور جنسی و تلقین گناه و تداوم تسلیم‌پذیری بود که می‌توانست انسان‌ها را به قربانیان مطامع خود تبدیل کند.


در سراسر قرون تاریک، اصحاب کلیسا و دینداران با بدن ستیز کرده بودند. بدن و جسمانیت نماد ماتریالیسم و ماده‌گرایی بود. روح باید برکشیده می‌شد و تن تحقیر. میل و شور جنسی خواست شیطانی تلقی می‌شد و عامل گمراهی آدمی. ازاین رو باید سرکوب می‌شد سرکوفت زده می‌شد تا به درون و به پسین ترین و نهان‌ترین بخش وجود پس نشسته باشد. شور و هیجان همه مایه نگون‌بختی بودند. به تعبیر نیچه همه هیولاهای دیرین دیرینه اخلاق براین باور بودند که «شورها را باید کشت». و باز به گفته او اگر از دستش برمی‌آمد این هیولا انسان را نیز اخته می‌کرد. مگر نگفته بود «اگر چشمت تو را لغزاند آن را برکن».


کلیسا و کشیشان به سراغ ریشه‌کن کردن حسانیت برآمده بود. این دشمنی مرگبار با حسانیت و شور دردنمونی است درخور درنگ. چون کلیسا می‌دانست اگر بتواند با آیین نامه انضباطی خویش شورها را در آدمی بکشد و چشمه غریزه را بخشکاند او را برای همیشه رام خواهد کرد و به گاوی نشخوارگر تبدیل خواهد کرد. به موجودی مطیع و سر به زیر و سر سپرده و تسلیم. کلیسا کاری کرده بود که افراد با کوچک‌ترین شادی و شوری خود را موجودی گناهکار تلقی می‌کردند. موجوداتی در قفس افتاده، بیمار، درمانده و بیزار از خویش و آکنده از نفرت از رانه‌های حیاتی.


از این رو رهایی تن و آزادی آن از قید محدودیت کلیسا، آزادی شورهای حیاتی، بیشینه کردن شور و سرمستی، رقص و جنبش و تحرک، برانگیختگی تن و حرمت و ارج نهادن به خواست‌های آن، اشتیاق و اغوا، افزایش نیرو و سرشاری آن مولفه‌هایی بودند که با تجدد و مدرنیته گره خورده‌اند. از سر این احساس است که آدمی اهل دهش می‌شود و زندگی را وامی‌دارد تا دهش او را بستانند.


ارجمندی تن و حرمت نهادن به خواست‌های آن و احیای مجدد زیبایی‌شناسی تن نوعی آری گفتن به خود بود. در روزگار تسلط دین و کلیسا، تن نماد ماتریالیسم و ماده بود و در برابر روح نماد معنویت و روحانیت. توازن شیطان و خدا بود. مومنان این توازن را به هم می‌زدند تا به نفع خدا تمام شود اما اومانیست‌ها با برهم ریختن این توازن ناشیانه جسم و تن را نه نماد شیطان که مهمان‌سرای خدا دانستند. در واقع بشر از طریق تن بود که میزبان روح و نفخه الهی بود. ازاین رو متجددان اولیه، با بازگرداندن مجدد شکوه تن و تاکید بر زیبایی آن تلاش نمودند بر زشتی‌ها که دردنمون تباه زدگی بود فائق بیایند. تن دیگر نباید به محل رشد و تکثیر شپش‌ها بلکه به ساختار کلیسا تشبیه می‌شد که خداوند در آن حضور دارد.


حمله عبدالکریم سروش به هنرمند ایرانی گل‌شیفته فراهانی صرفاً حمله به یک عضو مخالف جمهوری اسلامی نیست. بلکه هجمه‌ای است علیه آزادی تن و رهایی آن. سروش نگران رهایی تن از قید انضباط‌های دینی است. او تنی را می‌خواهد که کماکان با وسوسه گناه گره بخورد. او تنی را می‌خواهد که واجد متافیزیک روح باشد. بدون این یکی تن به ماتریالی تجسم تجدد و مدرنیته بی‌خدا بدل می‌شود. خدایی که بهانه‌ای شده است تا امثال سروش و دینداران از محل اقتصاد سیاسی و الهیاتی آن ارتزاق کنند.


سروش و طیفی از اصلاح‌طلبانی که چون او در قدرت بوده‌اند هم‌زمان دچار هراسی آلوده به افسردگی و یا هم‌نشینی توامان افسردگی-اضطراب هستند. لائوتسه حکیم چینی می‌گفت افسردگی یعنی اینکه شما هنوز درگذشته به سر می‌برید و اضطراب یعنی زندگی در آینده. سروش دل نگران این است که فردا اگر پرده‌ها کنار روند و اسناد از دخمه‌ها و بایگانی‌های قدرت بیرون بزنند معلوم شود که همواره دست اندرکار تکثیر سیاهی بوده است و دستانش آلوده جنایتی که بخشی از آن را در روایت دوزخیان بهشتی و شاه سیاهپوشان گلشیری آوردیم. او باید پاسخگوی ویرانی جان و جسم هزاران ایرانی باشد که از سر برکت حکومت ادعایی ایشان بر این جماعت تحمیل شده است.


او نگران پرسش‌هایی است که نسل ما از او خواهند کرد که جناب سروش مگر نه این است حکومت الهی شما از همان آغاز اسباب و ابزار شکنجه فراهم نمود و مخالفان را در سلول‌های تاریک و نمور و در شکنجه‌گاه‌های مخوف خود به سگ‌های دست‌آموز تبدیل کرد. مگر نه این است که حکومت الهی شما از همان آغاز زنان را در گونی نمود، هتک حرمتشان کرد و سیاه‌پوش‌شان. مگر نه این است که باسوادترین رهبر جهان به زعم جنابعالی با همکاری شما بساط علم و دانش و دانشگاه را برچید و ردای ایدئولوژی را بر تن نمود و مخالفان خود را با انواع تعذیب‌ها و سازوکارهای شکنجه و تحقیر یا درهم شکست و یا تبعیدشان کرد. مگر حکومت مدعایی شما هزاران نفر را در زندان شکنجه و اعدام ننمود و دستگاه تواب‌سازی خود را در سراسر ایران به راه نینداخت. شما اینک به جای شرمساری و پاسخگویی و ایستادن در جایگاه متهم مدعی حکومت الهی دیگر هستید؟


اما دل نگران‌تر زمانی می‌شود که رو به آینده می‌ایستد و ایرانی را می‌بیند که چون اروپای سده شانزده از بند کلیسا و کاهنان و کشیشان کذاب جسته است و راهی نو به سوی زندگی گشوده است. دل‌نگران تولد آینده‌ای است که در آن او دیگر تنها شیپور زن حقیقت نیست. دنیایی که در آن نسل تازه به دوران آمده بهتر از او می‌فهمد که تا نتواند به خواهش‌های جسم خویش پاسخی معقول فراهم کند و انسان‌وار زندگی کند روح جز بزمجه‌ای ترس‌زده و سرکوب شده کاری از پیش نخواهد برد. دنیایی که در آن برامثال سروش سخت خواهند گرفت که این نقد بگیر و دست از آن نسیه بردار. آن وقت است که او باید دوباره بر خانقاه رحل اقامت افکند و جامه صوفی‌گری و کیدی‌گری بر تن کند و بر تکرار اباطیل و یاوه‌های و ژاژخواهی‌ها هرچه که می‌خواهد ادامه دهد اما دست از سر حقیقت بردارد. حقیقتی که امروز نسل ما فریاد می‌زند.

زن، زندگی، آزادی


منبع: ایران امروز