سپیده رشنو
با سامان داشتیم میزدیم بیرون، که راه بیفتیم سمت خرمآباد. سامان گفت : «پس شال نمیاری؟» گفتم نه. گفت: «اونجا تهران نیست، ایرج (پدرم) قاطی میکنه، با دلخوری میندازی سرت.» با نیشِ بازی گفتم: «زن، زندگی، آزادی» که فقط برای تهران نیست.
گفت: «مِه کاری وات نارم، خوت دونی و ایرج. »
بعد از ۱۱ ماه داشتم میرفتم خانهٔ پدری. چرا ۱۱ ماه؟ چند ماهیش آن روزهای قبل از خبرِ تعلیقِ دانشگاه بود. ایرج فکر میکرد دخترش سرش را زیر انداخته، توی تهران روسری سر میکند و دارد درسش را میخواند. اصلاً به همین خاطر بود که با برگشتن به تهران بعد بازداشت اول موافقت کردهبود. که دخترش نهتنها سر نکردهبود، قید دانشگاه و درسخواندن را هم زده بود و آن حالت قهریِ خانواده را هم به جان خریده بود. بخش دومِ این ۱۱ ماه برمیگردد به پرونده دومی که فیالفور بعد از خبر تعلیق دانشگاه ساخته شد و ممنوعالخروجی از تهران تا حالا.
شب رسیدیم. پدرم حمام بود. چند بار رفتم جلوی درِ حمام صداش کردم. ادای پشه توی مهمونی را درآوردم که: «ایرج… ایرج… » جواب نداد. بعد ۱۱ ماه همچنان قهر بود. خونم تلخ شد و انگار که از آن خونِ تلخ به اندازهٔ بُزاقی نشت کرد توی دهانم که نمیشد قورتش داد. سامان توی اتاقخواب نشستهبود و مادرم جلوی تلویزیون. هر دو سکوت کردهبودند.
از حمام که آمد بیرون پریدم و با همان لختی، پوستِ خیسش را بغل کردم. لاغریِ میانسالی نشست توی بغلم. ریشهای سیاهِ حنا هندی گذاشتهاش و کله سفیدش از هفت فرسخی داد میزد که همچنان زندگی را دوست دارد و نمیخواهد سفیدیِ سالهای زحمت از سر تا ریشش بنشیند.
یک سال دوری و دلتنگی و رفتن توی نقشِ پشه، نیشش را باز کرد. راند اول به خیر گذشت. یعنی اصلاً نفهمیده بود کلهی من تهران تا خرمآباد را چه شکلی آمده. عصبانیتِ تا اینجاش هم برای همهٔ تیترهایی بود که در شبکهها دیدهبود یا چیزهایی که مادرم ازش قایم کرده بود و از دهن همسایه و آشنا شنیده بود.
فرداش از خانه میزدیم بیرون که برویم خانه مادربزرگم که توی روستا بود. مادرم گفت: «هوا سرده، یک کلاهی بپوش که سرما نخوری.» گردن کج کردم و خندیدم که نترس ملوک، چیزی نمیشه. رفتیم خانه مادربزرگم. همسایهها با دهان باز و بعضاً لبخند زُل میزدند. کمی توی تخمِ چشمِ روستا چرخیدیم، به مادربزرگ سری زدیم و برگشتیم.
برگشتیم و پدرم دم خانه بود. داشت با ماسه و شن و بیل ور میرفت. به رد چشمش که خوردیم، چشم تنگ کرد و نگاه تیز. عصبانیت دهانش را خط صافی بدل کردهبود.
سوت راند سخت زده شد. داد زد سر مادرم که تو بلد نیستی به بچهات بگی چطور لباس بپوشه؟ گفتم به خودم بگو. دوباره رو به مادرم داد زد یعنی تو نمیفهمی اینجا روستاست و ما آبرو داریم؟ دو نفر از همسایهها روی پشتبام بودند و شاهد دعوا. گفتم چرا به خودم نمیگی؟ بابام یک تهدیدی کرد رو به مادرم که بهش بگو یک چیزی بندازه روی سرش. ایرجِ شاکی بود. دوباره پشه شدم تا قبح دعوا بریزد و بقیهٔ سکانس دعوا توی خانه اکشن بخورد. شب هم قهر بود. هم با من، هم با مادرم. یک بار دیگر هم دعوا شد، بحث شد؛ اما چیزی برای همیشه عوض شده بود. پذیرفته؟ نمیدانم. ولی دیگر میداند که چیزی نمیتواند جلوی من را بگیرد.
اینجا «دستبهزانو»ست. ساده روستایی در ده کیلومتریِ مرکز شهر خرمآباد. جایی که در مدرسهٔ دو کلاسهاش اولین اِنشایم را خواندم. جایی که تونلِ حجاببان ندارد؛ اما مردها و حتی خود زنها، به سفت روسری بستنِ زنها عادت کردهاند. شبیه مادرم که میگوید احساس میکنم لختم. میگویم اولش همینطوری است. آدم احساس میکند پوست سرش باد میخورد بعد کمکم عادت میکنی. کاش مردهای همین روستا یک روز روسروی بپوشند تا شاخ دربیاورند که چرا این پارچه باید دور سرشان باشد.
اینجا دست به زانوست و گلافشانِ پنجم همان کوچهایست که زن ۲۳ سالهای در تاریکیِ شب با عرقِ سردی پشت گردنش از آن دوید برای آیندهای که یک مِه غلیظ بود. دوید برای سرزمینِ مقدسِ فردیت. که یا باید میماند و تبدیل به هیئتِ زندگیِ از دست رفته غمانگیزی میشد یا میرفت برای زندگی و همهی خسارتِ رفتن را به جان میخرید.
اینجا همان کوچه است و حالا زنی ۲۹ ساله بازگشته با حقیقتی که دیگر نمیخواهد از کسی پنهانش کند. بی اینکه بدود، بی اینکه فرار کند و بی اینکه بیمِ روبهرو شدن داشته باشد. بازگشته تا بر چهرهٔ زادگاهش، بر چهرهی روستا بنویسد زندهباد همهی سدهایی که شکستند و زندهباد همه سدشکنان. بنویسد زندهباد فاتحانِ ایستاده بر سدها، زندهباد ویداها …