سولماز دا: به ساحل خون

با طلوع هر آفتاب پنجه هایش را در خاک فرو می کند.

پنجه هایی که خاک را می بلعند.

دست هایم را در جیب هایم قایم کردم و ناخن هایم را بیشتر در مشت های گره و پنهان شده در جیب هایم بیشتر فشار میدهم

آنقدر که گرمای خون را روی انگشت ها و فرورفتگی صدف ناخن هایم حس می کنم.

آفتاب بالا می آید و گوش هایم انگار پچ پچ صداها و نجواهایی را از پشت سر می شنود

انگار آدم هایی از پشت سر دارند توی گوشم چیزهایی می گویند

واژه ها که به پرده ی گوش برخورد می کنند می کوبند و داغی عجیبی که تا لاله ی گوش می آید سرم را به دوران می اندازد.

با گوش هایی سرخ شروع به دویدن می کنم

آنقدر می دوم که کل رد رفتن هایم به ساحل خون آرام بگیرد.