صوفیا نصر الهی
ما را به سختجانی خود این گمان نبود
امروز آخرین ستونهای امسال منتشر شد. یک بهاریه برای هممیهن و یک بهاریه برای هفت صبح. سال ۸۶ اولین بهاریهام را که نوشتم تیترش بود: ته یک سال سخت. الان شوخی بنظر میرسد. بهاریههای امسال دیگر پر از امید نبودند. لااقل در جهان خارج از خودمان چیزی برای امیدواری وجود ندارد. امسال با این حقیقت روبهرو شدم. که اگر امیدی دارم فقط به خودم باید باشد. بدون نگاه به دیگری و جهان بیرون که البته انسانی موجودی اجتماعی است و تهش سکانسهای مهم سال 1402 نه در تنهایی، که در رابطه با دیگران رقم خورد. خوب یا بد.
سکانس اول: سر سفرهی هفتسین پیش مامان و بابا و نازلی نشستهام و دعا میکنم. یادم نیست چه دعاهایی کردم ولی از یکی مطمئنم. برای نیلوفر و الهه دعا کردم و اینکه از ۱۴۰۱ سال بهتری باشد.
سکانس دوم: تنها رفتهام استانبول برای فستیوال show of hands در شرایطی که به لحاظ روحی متزلزلم. دلیل هم زیاد دارم که بماند اما سر نمایش فیلم آروو پرت و گورتسکی، سر پنلکهای گفتگو، سر کنسرتهای مازیار و استفانو و نیک و وولفرت و بیورن و بقیه، آن چند دقیقهی قبل از اجرا با نیوشا و کامیار و کرامه و سایمون فکر میکنم از پس همه چیز برمیآیم.
سکانس سوم: گمان میکنم چیزی زیبا در حال شکل گرفتن است. زیبا و منحصربهفرد که دوباره قوی و استوارم کند که از هیچ چیز نترسم و همان صوفیای جنگنده و امیدوار و مومن همیشگی بشوم. گمانم اشتباه است و بابتش رنج بسیار میکشم. اما از دل آن چیزهایی زاده میشود و رشد میکند از جمله شناخت آدمها، آشنایی با روان و شیوهی زندگی کسانی که شبیه من نیستند و از همه مهمتر درک و دریافت از خودم. دیدن خودم با فاصله. البته که سخت است و پیچیده و وقتی تصوراتم نابود میشوند، من فرو میریزم و له میشوم.
سکانس چهارم: ندا رفت. آیا باید چیزی اضافه کنم؟ هراسش از همان اوایل کرونا که اقدام کرده بودند در وجودم بود و بالاخره به حقیقت پیوست. من همراه بزرگی را از دست دادهام و در کنارش بخش زیادی از شادی و سرخوشی و شجاعت و دیوانهسریهایم را.
سکانس پنجم: هشتاد درصد عمرم سال گذشته در دیجیکالا گذشت. خانهی امن و عزیز کنار تیمی که دوستشان دارم. فرید که این یک ماه آخر به ما پیوسته و قبلتر در روزنامه همکار بودیم این شبها موقع رفتن میگوید: “همیشه آخر میری نه؟ تو هفت صبح آخر همه میرفتی و اینجا هم آخر همه میری.” راست میگوید. چون هر جایی کار کردهام، آنقدر به آنجا عشق داشتهام که با خانه فرقی نداشته. دیجیکالا پلمب میشود. دارم خفه میشوم.
سکانس ششم: تولد کوارتت کاسته است همزمان با کنسرتهایشان. احسان آمده و چند باری دور هم جمع میشویم. حالا شما فکر میکنید رفتن کنسرت و دهسالگی یک گروه موسیقی چقدر مگر میتواند مهم باشد؟ جواب این است: بیشتر از آنکه فکرش را بکنید. احسان و مازیار و روزبه و سهیل و گلزار و نازلی و سحر دوستانم شدند. با احسان و گلزار که عجیب راحتم. جرقهی رفتن پیش مازیار برای کلاس پیانو میخورد که این روزها حبلالمتینم شده. بهترین معلم جهان است و وقتی پشت ساز مینشینم لحظاتی از ذهنآگاهی و بدنآگاهی و مراقبه کنار موسیقی را تجربه میکنم. مازیار جهانم را بزرگ میکند. موسیقی کاسته هم چیزی است که نظیرش را در ایران نداشتیم و استانداردهایش فارغ و خارج از مرز است. جهانی است. هر بار با آنها حال غریبی را تجربه میکنم.
سکانس هفتم: داریوش مهرجویی و وحیده محمدیفر را کشتهاند. با چاقو. حتی خبر میرسد که گردنشان را بریدهاند. داریوش مهرجویی من. از ضمیر تملک استفاده میکنم چون بخش زیادی از زندگی من با فیلمهای مهرجویی ساخته شده و معنا پیدا کرده. دیوانه شدهام از خشم و استیصال. همهی فشارهای کل سال انگار تازه خودشان را نشان میدهند. “مگه اعصاب آدم از فولاده؟”
شاهسکانس: نیلوفر حامدی و الهه محمدی به قید وثیقه آزاد میشوند. زیر پل اوین، وقتی کنار بقیهی رفقا منتظر ایستادهایم قلبم از شادی و هیجان دارد میترکد. همهی فشارهای سال از روی دوشم برداشته میشوند. آن رویای زیبای اول سال که تبدیل به کابوس شده بود و قرار بود از من نسخهی بهتری بسازد، حالا در روز آزادی نیلوفر و الهه متولد میشود. من صوفیا هستم. شعبدهباز لبخند در شبکلاه درد. من برای زندگی بامعنا میجنگم. و همیشه آدمهایی را پیدا میکنم که شبیه من معنا و رسالتی در زندگی دارند که به آن مومن هستند.
۱۴۰۲ دارد تمام میشود و با همهی سختیاش و رنجش الان فکر میکنم سال بدی نبود به این معنا که از هیچکدام از نسخههای خودم در سال گذشته پشیمان نیستم. از هیچکدام از کارهایی که کردم. هیچ اشکی بیهوده نبود و هیچ رنجی. الان شبیه “my way” هستم آن هم با صدای سیناترا. پشیمانی کمی دارم و به روش خودم زندگی کردم. سال آینده؟ قطعا سختتر است. شاید همین دو تا تکسکانس درخشان را هم نداشته باشد. امیدی به بهتر شدن چیزی ندارم. به بهتر شدن خودم چرا.