تهمینه مفیدی
هرچقدر به ماشین گاز می داد، چرخ هایش می چرخید اما جلو نمی رفت. صدای این فریدون هم مدام می کوبید توی سرم که آهای خوشگل عاشق، آهای عمر دقایق، آهای صدای گیتار… آهای. سرم را می چسبانم به پنجره بخار گرفته ماشین. مادرش گفته بود، تازه آوردمیش خوب است، اگر تو بیایی بهتر هم می شود. تصورش می کنم که چطور در حمام را زده و وقتی در را باز نکرده نگران شده، در را باز کرده و آن خط قرمز خون را دیده که از زیر پرده حمام خودش را کشانده بیرون و راحت توی چاه می رود. گوشت دور انگشتم را با دندانم می کنم و به راننده که از توی آینه ماشین مرا می پاید می گویم من همین جا پیاده می شوم و می روم، شما اگر می توانید برگردید. این قدر مستاصل است که مردانگی اش گل نمی کند و نمی گوید خانم ساعت 12 شب، یک دختر تنها. در ماشین را که می بندم بوران می خورد توی صورتم. زیر پل پارک وی پیاده می شوم. بعد از آن شب، هر بار که به این پل می رسم انگار همان شب است، انگار آن قدر برف باریده مثل آن شب که نمی توانم قدم از قدم بردارم و یک پا را باید به زور بردارم و بگذارمش جای پای دیگر. از پارک وی می آیم پایین توی خیابان ولی عصر سرازیر می شوم. مادرم گفته بود برو. مادرش گفته بود بیا و من همین طور وسط این برف راه افتاده بودم بروم او را ببینم. که چه؟ گیریم که هنوز دوستش داشتم. گیریم که هنوز هم وقتی یاد دستش می افتادم که آن شب شام غریبان بی محابا بین موهایم چرخید، دست هایم عرق می کرد. اما حالا می خواستم بروم و چه بگویم مثل فیلم های هندی کنار تختش زانو بزنم و بگویم عزیزم نرو، پیش من بمان، دیگر این کار را نکن. من دیگر هرگز ترکت نمی کنم. از همان سال اول فهمیده بودم که خیلی چیزها درست نیست، سرجایش نیست. اما انگار این قدر که همه عشق اول، عشق اول کرده اند، آدم دلش می خواهد از اولین عشق زندگی اش اسطوره بسازد. یک بار که گفته بود بیا ازدواج کنیم. تا دو هفته کابوس زندگی ام شده بود محضر و با صدای کِل کشیدن و خوردن نقل ها توی صورت از خواب می پریدم. دوستش داشتم و از او می ترسیدم . از اویی که تنها یک راه را برای نگه داشتن زن ها در زندگی اش یاد گرفته بود و آن صاحب شدن بود. مالکیت تام داشتن و به نام زدنشان بود، مثل مِلک پدری که هم عزیز است و هم باید دورش دیوار کشید تا غریبه ها هوس نکنند از آن خودشان را بالا بکشند. هم باید برایش قفل خرید و هم باید درختی تویش کاشت تا بار بدهد. از وقتی رفته بودم دانشگاه بدتر هم شده بود، مدام زنگ می زد، شک می کرد. شک هایش بزرگ می شد، دعوا می کرد. داد می زد، هوار می کشید، پشیمان می شد و این قدر زیر پنجره اتاقم توی سرما و گرما می ایستاد تا من جواب گوشیم را بدهم. شده بود شبیه سنجاب آیس ایج که همه دنیا را برهم می ریخت تا فندقش را داشته باشد. من شده بودم فندق او که حاضر بود عصر یخبدان راه بیاندازد اما من باشم، بمانم، بتواند دستم را بگیرد و من بیشتر می ترسیدم و بیشتر دور می شدم. با آن شب سه شب بود که جوابش را نداده بودم، خالی بودم، توی خلا راه می رفتم. بعد از چهارسال هیچ چیز از آن عاشقانه ها نمانده بود، جز همان دست که آن شب لغزید میان موهایم.
رسیده بودم سر کوچه اشان، توی کوچه شلوغ بود، چند تا ماشین گیر کرده بودند توی برف و هرچه گاز می دادند، چرخشان بیشتر می چرخید و بیشتر فرو می رفتند. موهایم خیس شده بود، پاهایم هم . به در خانه که رسیدم چشمم افتاد به آن قلب بزرگی که با چاقو روی درخت درآورده که من یادش بمانم و یادم بماند که باید همیشه در این کوچه ماندگار شوم. از پله ها که بالا می روم، برف توی چکمه هایم آب شده و فش فش می کند، یک لحظه برمی گردم و رد پاهای گل آلودم را روی پله ها تماشا می کنم و چیزی توی معده ام می جوشد و تا بیخ گلویم پیش می آید. دست هایشان را بسته اند و نیمه هوشیار است. مرا که کنار تختش می بیند، دستم را محکم می چسبد. غیر ارادی دستم را از بین دست هایش می کشم بیرون و تماشایش می کنم و یک لحظه به خودم که می آیم دارم توی خیابان ولی عصر می دوم، توی برف دارم می دوم و نمی دانم کجا قرار است بروم، تا خانه بدون اینکه بایستم می دوم و تصویر آن دست های باند پیچی شده که خون لک دارش کرده است، مدام با آن شب که انگشت هایش چرخید توی میان موهایم قاطی می شود. موبایلم را خاموش می کنم و محو می شوم، گم می شوم. برمی گردم توی خیابان ولی عصر و می دوم و فرار می کنم، از هر رابطه طولانی فرار می کنم، از هر تعلق پررنگی فرار می کنم، گاهی لیز می خورم، گاهی هم محکم زمین می خورم، اما برنمی گردم، پشت سرم را نگاه نمی کنم و فکر می کنم چقدر خوب است که این خیابان انگار ته ندارد. سال ها بعدش او را می بینم. توی همان خیابان، همان خیابان ولی عصر که همیشه در آن را دویده ام، 88 در آن دویده ام، به وقت عاشقی در آن دویده ام و هیچ یادم نمی آید که در آن قدم زده باشم، طولانی قدم زده باشم. صدایم می کند و من با تردید سلام می کنم، کنار دکه ای ایستاده و کیف پولش را درآورده تا پول سیگارش را حساب کند، عکسم را توی کیفش می بینم، همان عکسی که وقتی سفر بود، خواسته بود تا برایش بفرستم. برمی گردد و توی چشم هایم زل می زند و یاد دست هایش هجوم می آورد و می آیم داغ شوم که دوباره می بینم، دارم می دوم، دارم از وسط خیابان رد می شوم و صدای فریادش را می شنوم و باز می دوم. صدای بوق ماشین ها توی سرم نبض می زند، بوی گاز اشک آور توی صورتم می خورد. یاد دست های او آخ… دست های او، آن صدای لعنتی فریدون توی سرم می کوبد و من می دوم و فکر می کنم اصلا این خیابان برای دویدن است، اصلا زمستان را گذاشته اند برای از دست دادن، برای گذاشتن و گذشتن، برای فرار کردن.