ما متهم بودیم به محافظهکاری. نسل ما متولدین دهه پنجاه و اوایل دهه شصت. ما متهمیم. همین ما تربیتکننده زومرها. همینها که دوتاشان را برای ترساندن ما، دو هفته پیش صبح علیالطلوع به مسلخ بردند. همان وقتی که ما خاکستریها، طوسیهای چرکمرده، داشتیم شتروار، پنبهدانه در خواب میدیدیم.
امروز صفحه آن قهرمان معصوم را تماشا میکردم. استوریهایش پر است از پر از جملات ساده قصار پشتنیسانی. دستهای تتو شده. تک چرخزنان با موتور وسط اتوبان پرخطر، پر امید. پر از آنچه ما دانایان محافظهکار به آن میگوییم کلیشه و بچگی.
اما همین نسل موسوم به ضد، همین بچهها که امروز طعم تماشای برف را به کامم زهرمار میکنند، در مدرسه چیزهایی را یاد گرفتند که به ما هم یاد میدادند. وضعیت آموزش این طفلکیها، درجات ایدئولوژیزدگیاش شدیدتر بود. مدرسههایمان یکی بود اما «در خانه» شبیه هم نبودیم. چه کسی در خانه به ایتها، عزتنفس و آزادی حرف زدن داد؟ حقیقت مسخرهایست اما «این نترسها را ما ترسوها تربیت کردیم!» همان دبستانیهایی که کسی به اشتباه به آنها امید بسته بود. نه! ما «دبستانیها» امید آن ابله پیر خرفت نبودیم. ما امید آن روانپریش مرگطلب نبودیم.
ما فقط «امکانات» نداشتیم. من مثل خواهرزاده نوزدهسالهام، یک رسانه شخصی نداشتم تا هر شب توی تختخواب، سواد اجتماعی و دانش سیاسی و معلومات سکسیام را در حد یک انسان نرمال نوزده ساله متمدن بالا ببرم. ما مبتلا به بلوغ دیررس بودیم. لاغرمردنی و خنگ و ترسو و دچار فقر آهن! اما وقتی آب بود شناگران ماهری میشدیم. و این شناگری پنهان هرازگاه را به بچههایمان، به نسل بعد یاد دادیم. تابوهای زیادی را در دهه هفتاد شکستیم اما رسانه نداشتیم که داد بزنیم بکارت، تابوی مادربزرگهای بدبخت ماست که از درخت بالا نمیرفتند مبادا عفت متعفن لای پایشان خدشهدار شود. ما در فضای رعب و وحشت قتلهای زنجیرهای مینوشتیم. وقتی پوینده و مختاری را سلاخی می کردند، هشتگ و استوری وجود نداشت.نسل ما بدجور ترسید اما لکنت ترس را به بچههای بعد از خودمان انتقال ندادیم.
روده درازی بس است. خواستم به همنسلانم که گاهی با هم درد و دل میکنیم پنهانی و رنج و ترسمان را روی شرمساری هم بالا میآوریم، بگویم بیایید سرمان را بالا بگیریم. ما تاوان جسارتهایمان را در مدارس دهه شصت به ناظم ها و مدیرهای بیمار پس دادهایم.