محمد رضا ذوالعلی
درست عین زن خان. شاید او هم در جای بدی بود. نه فقط در مورد زمان مرگش. کل زندگیاش اینطور بود.اصلا تولدش جای بدی بود. زندگی در بین آدمهایی که ریشهشان در چیزی به قدمت چندین نسل قرار دارد بایستی کار سختی باشد. چون آدم مجبور است به نحوی زندگی کند که آن ریشهها، آن ارزشها ،آن مقررات نانوشته اما همیشه حاضر را رعایت کند و این خیلی سخت است. اگر خودت اینطور نباشی و زن خان اینطور نبود. لااقل از یک جایی به بعد دیگر نبود… نه بود. بیانصافیست بگویی نبود.بود فقط عاشق شده بود. نباید عاشق نمیشد. عشق هم یک نوع بدشانسی بود. هرچیزی میتواند زندگیها را خراب کند. حتی چیزی به لطافت عشق.
اما خاص بودنش دلیل دیگری داشت. صدایش قشنگ بود ولی کم حرف میزد. خیلی کم. گاهی میشد مدتها توی خانه با من هیچ حرفی نمیزد. نه که قهر باشیم یا همچین چیزی. نه فقط ساکت مینشست و کارهایش را میکرد. فال قهوه میگرفت. برای آدمهایی که دور وبرش نبودند مثلا همکلاسیهایش. دوست داشت بداند چه سرنوشتی خواهند داشت. کتابهای زیادی در این مورد خوانده بود و کلاسهایی هم رفته بود. حتی توی یک دوره اینترنتی راجع به این چیزها شرکت کرده بود و گواهینامه هم گرفته بود. از یک انجمن مشاور در زمینه امور ماورایی توی آلمان.
دوست داشت زمان مرگ آدمهایی که میشناخت را بفهمد. پدرش یا مادرش یا حتی من و یا سگش که اسمش را ساحره گذاشته بود. فال من را که گرفت گفت: « مرگت طبیعی نیست. عین سگ میکُشنت.»
گفتم: « یعنی چی؟ »
گفت: « یعنی همین دیگه. سگُکش میشی.»
خودش هم قرار بود در اثر خفگی با گاز سمی بمیرد. فالش اینطور گفته بود. سارا رنگهای زرد و آبی را خیلی دوست داشت. موهایش را آبی میکرد و تتوهای روی بدنش نقشهای ترسناکی از کتابهای جادوگری و تاروت و این چیزها بود. مثلا روی کمرش عکس یک زن را تتو کرده بود با یک چشم گنده در وسط شکمش. میگفت الهه یاریگر جادوییاش میباشد. زیبایی زنی که اینجور تصویرهای وحشتناک روی بدنش دارد واقعا لذتبخش است…
از رمان خودکشی در شهری دور
نقاشی صفحه اول از فریدا کالو