امیر امیرانی
من یه فندک زرد داشتم. یه تاریخچهایی داره که فقط خودم میدونمش. دوست هم دارم تاریخچهش پیشم محفوظ بمونه. یه فندک زردِ کوچولو که از شانس فقط همین یه عکس رو ازش دارم. بیکار بودم تو خونه. فندک جلوم بود و دیدم چقدر زیباست. این کتابم جلوم بود. ساعتمم بود. گذاشتمشون کنار هم و ازشون عکس گرفتم.
این فندک کوچولوئه. زود گازش تموم میشه. درش رو که باز میکنی سریع ازش گاز میاد بیرون و یه شعلهیِ ثابتی داره و نمیشه شعلهش رو تنظیم کرد. باید سریع بازش کنی و چخماقش رو کار بندازی و بعد یه شعلهیِ خیلی خوشگل بهت میده. اینقدر خوشگل که میخوای تماشاش کنی. اما چون گازش تموم میشه باید سریع بیندیش. درش هم وسوسهت میکنه که باهاش بازی بازی کنی اما نباید باهاش بازی بازی کنی چون گازش تموم میشه!
از همون اولین باری که دیدمش عاشقش شدم.
امشب گازش تموم شده بود. در پرانتز اضافه کنم که حتما باید برای این فندک گاز جداگانه بخری و جزو شروط ضمن عقد این فندکه.
بله خلاصه امشب خیلی با عشق گازش کردم. «این هم سهم امشبت دلبرکم!»
دوستم از اصفهان آمده بود پیشم. حالش خوب نبود. دوست دارم بیشتر از حالش بگم ولی چون الان دیگه حالش خوبه خیلی مهم نیست.
گفتم بیا بریم کافهیِ محبوب من. رفتیم آنجا. آنجا یک میان پرده مهم داره که اینقدر مهمه که میتونم نگمش. خلاصه یک ساعتی اونجا بودیم. در این حین و بین یک خانواده اومدن. نشستن. چند دقیقه بعد یک کیک اوردن. شروع کردن به دست زدن. میزهای دیگه دست نزدن. فقط من و دوستم دست زدیم. یک ربع بعدش برامون کیک اوردن. دوستم گفت: امشب یه درس مهم گرفتیم، اگه دست بزنیم کیک گیرمون میاد.
ما اصلا نمیدونستیم تولد کدومشون هست فقط دست زدیم. نیم ساعتی در سکوت به جمعشون نگاه میکردم. مفری پیش اومد و مردی که حسابی در اون جمع توجهم رو جلب کرده بود نگاه میکردم. رنجی در صورتش بود که سعی میکرد به روی جمع نیاره. صداش زدم و گفتم: امکانش هست پیش ما بشینید. گفت: خواهش میکنم و نشست. گفت فقط صبر کن سیگارمم بیارم. رفت و آورد و نشست.
پرسیدم: تولد شماست؟
گفت: نه. تولد ناهید خانوممه.
گفتم: مهم نیست. من میخوام یه هدیه به شما بدم. یه فندک زرد.
گفت: برای چی؟
گفتم: برای هیچی.
گفت: نمیشه که همینطور بی دلیل.
گفتم: میتونید ازم قبولش نکنید.
آروم شد و اطمینان به چهرهش برگشت.
گفتم: فقط این هدیه یه شرطی هم روش داره. باید ازش مراقبت کنید. باید براش یه گاز جداگانه بخری. و یه روزی که خود فندک بهت میگه بدیش به یه نفر دیگه.
گفت: کسی که حس خوبی بهت بده؟
گفتم: نه. کسی که احساس کنی بهش نیاز داره.
گفت: وظیفه سنگینیه.
گفتم: آره! خیلی!
گفت: ممنونم. ازش مراقبت میکنم.
داشت میرفت گفتم میتونی براش داستان هم درست کنی. دستت بازه. هر داستانی.
گفت: از کجا اومده؟
گفتم: اهمیتی داره؟
یه لبخندی زد و گفت: نه! بدمش فقط به نفر بعدی.
گفتم: دمت گرم. فقط یادت باشه من این فندک رو خیلی دوستش داشتم.
رفت. ما هم رفتیم. توی ماشین سه بار به آهنگ پل گوگوش گوش دادیم چون یه نفر گفته بود زنجیره رو قطع نکنیم. شب خوبی بود. از اون شبهایی که وستهام هم آرسنال رو میبره تا لیورپول بیاد صدر جدول.