مثل گوزن زخمی کوه…

افسانه لطفی

کفشهای پاره پاره ی ونگوگ را ندارم
یا پوتین لنگه به لنگه ی چارلی
که به کودکان کار چهار راه ولی عصر ببخشم
چارق هایم
چاقو خورده اند
مثل هندوانه ی چهار قاچ چاف
در عطش تابستان شرجی
مثل قلب شقایق
مثل قلب سرخ ندا آقا سلطان
دستانم را
چشمانم را با دستمال قانون بسته اند
چفیه ای بر گردنم انداختند خفه ام کنند
چکمه ی پدر بزرگم را پوشیدند
و دوچرخه ی کودکی ام را
در کارخانه ی سردار اسد
اسقاط کردند
با زور ذوالفقار
چگونه قاطی نکنم ؟
وقتی دخترکم
گل سرخش را نمی تواند بفروشد
پشت چراغ قرمز ؟
چشمان قشنگش از حدقه بیرون زده است !!
بغض
گلویم را می فشارد
هرگز نمی خواهم شاعر باشم
هرگز ، هرگز
غزل آلای قرمز
هرگز نمی خواهم
دختران و پسران شهرم شاعر شوند
شوریده و آشفته حال
مثل پلنگ زخمی جنگل گیلان
مثل غزالان و آهوان حیران
مثل سهره ها و سینه سرخان
مثل ستاره های سرگردان
مثل ماه گرفته
پشت ابر اندوه
مثل گوزن زخمی کوه
مثل ماهی افتاده بر خاک
تپ تپ کنند
در جنوب و شمال
در هر کجای جهان
بر این زمین نفرین شده
نمی خواهم بدوند
دنبال خواب و خیال
در آرزوی رویای خونین محال