ماهور احمدی
هيچ احساسي ، هيچ رنگي ، هيچ روزي و حالا هيچ فصلي براي من مثل قبل نيست ، زندگي من از بيست تير امسال تغيير كرد. من ديگر ماهور قبل نيستم و نخواهم شد ، نمي گويم بهتر شده ام يا بدتر چون هنوز نمي دانم ، اما ديگر آدم قبل نيستم ، پاييز فصل محبوب من بود ، وقتي نور افتاب شكسته و بي رمق شد ، آفتاب را بيشتر دوست داشتم ، رنگ برگ ها برايم زنگ صدايي داشت با عطر خاك و نم باران، هوا كه نم نمك خنك مي شد از گونه هايم گل هاي انار مي روييد ، به خلوتم مي رفتم و كتابي به دست مي گرفتم ، پتويي روي پاهايم مي كشيدم و اهسته اهسته برگ هايم را مي تكاندم تا شاخه هايم نفس بكشند، تا رنگي شود و تا بهار بيايد ، همه ي عمر منتظر پاييز بودم ، تمام عاشقانه هايم در پاييز شكل گرفت ، پاييز بوي عاشقي و وصل داشت ، بوي قهوه و كافه ، شكل پيژامه هاي چهارخانه و پشمي پدرم بود ، حلقه زرد در انگشت دست چپ و پاييز براي قلب و روحم بهار بود ، هر سال منتظر پاييز و معجزه اش بودم ، اما اين ماهور امروز دلش از اين افتاب گرفته ، پاييز برايش خزان است و بي معني ، بي ادعا و من بي توقع از نم باران و بوي خاك ، من دلم تابستان مي خواهد ، انگار مي خواهم در تابستان بمانم ، مي خواهم قبل از ٢٠ تير بمانم ، مي خواهم هنوز پاييز را دوست داشته باشم ، اما من ديگر ماهور قبل نيستم. هيچ احساسي ، هيچ رنگي ، هيچ روزي و حالا هيچ فصلي براي من مثل قبل نيست ، زندگي من از بيست تير امسال تغيير كرد.