پگاه پور احمد
و “چهلم“ شد.
چهل روز گذشت از اون روزی که دنیای ما برای همیشه عوض شد.. برای همیشه یک حفره ای تو دلامون باز شد که با هیچ چیز و هیچ کس دیگه ای پر نخواهد شد.
حالا دیگه نیستش که باهاش حرف بزنم ساعتها، خودم رو لوس کنم براش و “پِدی” صداش کنم و اونم بیشتر لوسم کنه و “دُتی”
( که بعد از یه مدت کوتاه از “دُخی” بودن تبدیل شد به “دُتی” ) صدام کنه.
دیگه نیست که قربون صدقم بره و به شکلهای مختلف بهم بگه که بهم افتخار میکنه، از وجودم تو دنیا سرافرازه، دیگه نیست که باهاش برم فیلم ببینم و بعدش بریم اون یه قهوه بخوره و من یه نوشابه و راجع به فیلم و سینما ساعت ها حرف بزنیم و هیچ وقت به تَهِ حرفا نرسیم. دیگه نیستش که بتونه متن های فارسی که مینویسم رو -حتی اگر یک پیامک باشه- برام زیبا ترش کنه. دیگه نیستش که با هم از ته قلب بخندیم، دیگه نیستش که کیف کنم از ذوق کردنش برای یه بستنی یا برای غذای دلخواهش، دیگه نیستش که با تعریف هاش و داستانهاش دلبری و طنازی کنه و یک جمع رو بخندونه. دیگه نیستش که ببینم چه جوری مثل یه کودک، هنوز خیلی چیزا تو دنیا براش شگفت انگیزه و به حیرت میندازش.
نیستش، دیگه نیستش..
آخه پدر فقط پدرم نبود، یکی از بهترین دوستام بود، که همه رازهام، فکرام، ایده هام، رویا هام، مشکل هام، نگرانی هام، خنده هام و اشک هام رو باش تقسیم میکردم.
این روزا تلخ و شیرینه… خاطرههامون و عشقی که باهاش تمام قلبم رو سیراب کرد پدر، چقدر شیرینه. و چقدر تلخه وقتی که یادم میاد دیگه نمیتونم باش صحبت کنم.
ولی ما تنها نبودیم و نیستیم در این اندو، و در از دست دادن این انسان زیبا… بلکه یک ملت سوگوار شدن با ما.
بابا مال ما نبود فقط. بابا مال همه ی مردم بود و هست و همیشه خواهد بود.
مردمی که هر کدوم به نوع ای تو دلاشون برای بابا، یه جای خاصی رو داشتن…
برای فیلمها و نوشته های شیرین و دوست داشتنیش.. برای آن گونه انسانی که بود: انسانی که همیشه کودک درونش رو زنده نگه داشته بود، و خالص و ساده بود.
انسانی که جاش رو تو هر دلی باز میکرد با صداقتش، و با طبع شوخ و صافش.
این احساسی که مردم، همکارا، دوستها و
فامیل دارن راجع به پدر، بی دلیل نیست.
این انسان، عاشق ایران بود.
عاشق ایران و مردمش بود.
از اونها الهام میگرفت و در عوض عشقش رو توی آثارش تقدیم میکرد به مردم پاک و مهربون ایران زمین.
این انسان عاشق کارش بود، و هر کاری رو با وسواس و اصول درست انجام میداد و همینطور هم برای همکاراش یک احترام خاصی قائل بود، و هیچ موقع سر هیچ فیلمی کوچکترین فرق رو نمیذاشت بین هیچ کدوم از افراد گروه تولید فیلم و اکیپ فیلمبرداری، برای تک تکشون و کارشون، از تهیه کننده تا تدارکات، ارزش بسیار قائل بود.
این انسان دوستی خالص و بی شیله پیله بود. اگر دوستت داشت با تمام وجودت میدونستی، چون سخاوتمندانه عشق میورزید. توی رفاقت هاش با تمام دل میرفت جلو. وقتی رفیقش بودی، از محبت و صداقت کم نمیذاشت.
و چقدر دوست داشتنش با شکوه و زیبا بود این انسان.
این انسان در میان فامیل عالی مقام و دوست داشتنی پوراحمد، خودمونی و پر احساس بود. میون تک تکه پوراحمدها ، که خدای مهربون دلهاشون رو سرشار از مهر و نیکی کرده، پدر یک عضو پر ابهت و در عین حال فروتنی بود. بابا به خانوادهاش میبالید و خیلی از پر خاطره ترین و پر معنا ترین ساعت هاش رو با خانواده گذروند.. با خواهرها و برادراش، و همسرها و بچههاشون، با مادر و پدرش..
قلبش مثل تک تک فامیل پوراحمد گرم و لبریز از عشق بود.
دختراش رو عاشقانه دوست داشت و بزرگترین پشتیبان و حامی ما بود. پدری بود بزرگوار، و با همه اشتباهاش محبوب ترین پدر عالم بود و هست.
دلم آروم نمیگیره و بی قراری میکنه، باباش رو میخواد.. دلم تنگ شده و گرفته، ولی در هر لحظه ی این اندوه غیر قابل تحمل، خدا رو شکر میکنم که من دختر این بابا شدم در این زندگی..
و با هر سپاسگزاری دلم یه خورده بیشتر تسکین پیدا میکنه.
شکر گذاری ام برای بودنش در زندگیم، فراتر از اندوه رفتنشه…
و اینکه میدونم رفته به اون سرچشمه ای که همه مون آخر بش پیوسته خواهیم شده، یک دلداری بزرگیه.
این انسان رو همه خوب میشناسیم.
ذوق و شوقی که داشت برای زندگی و کارش ، قابل احساس بود، در وجوده عاشق پیشه و ظریفش.
با “کَلِه خر و دل شیر” میرفت تا توی خودِ بافت زندگی. و اونجا اثری که باقی گذاشت تو قلبامون، جاودانست.
درتمامیِ آثار پدر، کودکان ونوجوانان شخصیتهایی داشتن دقیقا از جنس خودش: پر تلاش، خستگی ناپذیر و سمج، پر از امید و شور برای زندگی و آینده شان، که شکست ناپذیرانه و بدون تسلیم شدن، همواره میرفتن جلو تا به مقصد برسن.
اونها همه جنبه های مختلفی بودن از خودش، و عجیب دوست داشتنی و پر از حضور.
حالا ما باید باور کنیم که این انسان، که علاوه به این خصوصیات و شخصیت، که همیشه عاشقانه در حال کار کردن بود، اگه فیلم نمیساخت، داشت کتاب مینوشت یا فیلم نامه، یا داشت روی ایده های مختلفی کار میکرد، انسانی که فیلم آخرش منتظر اکران بود و همزمان ۳ کتاب جدید زیر چاپ داشت، این انسان جسور و شجاع، که هیچ واهمه ای نداشت از اینکه نظرش رو بیان کنه، این انسان پرکار و پویا، که هیچ لحظه ای از زندگیش رو به بیهودگی نگذروند، و همیشه، بله – حتی تا ساعتهای آخر داشت کار میکرد، یک دفعه ناگهانی در طول دو سه ساعت ( چون همه تماس هاش با همکاران و دوستان و فامیل از جمله خود من، اون چند روز آخر تا حدود دو سه ساعت قبل از مرگ، همه صحبتها، مسیج ها و ویس هایی بودن شاد و پر از امید، با تبادل از ایده برای کارهای آینده و قرار های مختلف با دوستها و فامیل و همه ایناها در حال خنده و شوخی و تمرکز برای کارش که طبق معمول میرفت که در خلوت بنویسه و کار کنه) تصمیم میگیره به زندگی خودش خاتمه بده؟!!!
خودش رو با دست و بدن زخمی، کبود و
آسیب دیده، حلق آویز کنه؟!!!!!
باشه، “ما را که باکی نیست”. زمین گرده، خدا بزرگ و مهربون، و همیشه هم باهامون.
کیومرث پوراحمد، این بزرگ مرد ایران زمین، همیشه زنده خواهد بود.. از بین بردنی نیست. تا ابد موندگاره..
عشقش تو قلب و وجود مردم ایران نفوذ کرده برای همیشه..
یادش همیشه زنده و گرامی باد.
… پرونده باز است.