کوچه من کجاست؟

عطا گیلانی

صبح‌ها از خواب که بر می‌خیزم، در خیابان وقتی که به آشنایی می‌رسم، تلفن که زنگ می‌زند، از مخاطب خود می‌پرسم: «چند تا بمب دیگر افتاد؟ چند نفر دیگر را کشتند؟» و اگر کشته‌شدگان از جبهه‌ای بودند که تصادفاً من عضو آن جبهه نیستم، دست ذوق بر دست می‌‌سایم و لبخندی موذی بر لبانم نقش می‌بندد: «…کشت» و «کشتند…»!

جملاتی که نه فاعل دارند، نه مفعول. فاعلش نام مشخصی ندارد. کس یا کسانی هستند که در جمعیتی چند میلیونی گم می‌شوند. مفعولین هم همین طور. مفعولین هم همه اسم جمع هستند: فلسطینی، اسرائیلی، حوثی، سپاه، آمریکایی، عراقی و حالا دیگر پاکستانی. اگر تصادفاً عکس کودکی خونین کفن در آن میانه به چشم بخورد؛ می‌گویم «پروپاگاندا است.» و خشمگین می‌شوم «کودکان و زنان را سپر بلا کرده‌اند!»

در سناریوهای جنگی و جنایی من، مقصر همیشه دیگران هستند. آدم‌های مجهول‌الهویه. اخباری که می‌شنوم، به داستان‌های افسانه‌ای می‌مانند که هیچ یک از قهرمانان و قربانیان دارای پوست و گوشت نیستند. درد نمی‌فهمند. اصلا دست و پا و سر و گردن در این داستان اهمیت ندارد، تیر اهمیت دارد و تفنگ. موشک و پهباد و بمب‌های خوشه‌ای که جای تیر و کمان آرش را گرفته است. آرش‌‌ها هم در هر دو سو نه خواهری دارند که برای‌شان گریه کنند، نه مادری که به عزایشان بنشیند و نه فرزندی که یتیم بشود. اگر در شاهنامه نامی از فرزند یتیم شده آرش آمده است، در روزنامه هم نامی از کودکان یتیم شده فلسطینی و یا اسرائیلی می‌خوانید.

هر کدام از من‌های من که در گروه‌ها و دسته‌های متخاصم مخفی شده‌اند، تجربه تاریخی زیادی در کشتن و کشته شدن دارند. من اسرائیلی را که زنده زنده در هولوکاست سوزاندند، دیگر بوی گوشت سوخته فلسطینی را نمی‌شنوم. من فلسطینی که سرزمینم را از چنگ پدربزرگم به قیمت مفت در آوردند، قرار نیست که به نوه آن غاصبان رحم بکنم. من شیعه که تیر حرمله گلوی علی‌اصغرم را سوراخ کرد، تا گلوی فرزندان عمال یزید را ندرم، آرام نخواهم نشست. من حوثی که در تمام طول تاریخ نه سر پیاز بودم و نه ته پیاز، حالا بیا و ببین که با موشک‌های دور زن چه توفانی بر می‌انگیزم. من دست ندارم اما دست‌هایم به خون بسیاری آلوده شده‌اند.

خبر بمباران می‌آید و بمب نقطه‌زن و یک عکس هوایی و نقطه‌ای که زیر ابر سیاهی پوشیده است و عکسی دیگر با آواری از بتن. از من نخواه که از خود بپرسم، چند نفر زیر این بتن خوابیده بودند. چند پدر بی‌فرزند، چند فرزند بی‌مادر، چند مادر…! چند زوج جوان با بوسه‌ای ناتمام…! چند تا مرغ؟ چند کیلو گوشت؟ ای بابا، چه فرقی می‌کند!

آیینه‌ای که روی خود را در آن می‌دیدم، در آخرین بمب‌باران درهم شکست. این عکس روی من است که در هزار تکه آن آینه انعکاس می‌یابد. این چهره‌های هزارگانه، این چهره‌های بی‌چهره…!

تراشه شیشه‌ها در تنم نشسته‌اند. با خرده شیشه در تن، با خرده شیشه در دل، با خرده شیشه در روانم، من دیگر آدم نیستم. من شیشه شکسته برنده‌ای هستم. از من حذر کنید.

من مقتولم، من مرحومم،
من لعنتی
من قاتلم، من جانی‌ام. من حوثی‌ام، من داعشی،
سردار بی‌سر
سری بی دار
داری برای نتانیایو
نتانیایویی برای تو
من انکار تو نیستم، سال‌هاست که دیگر در من توان انکار نیست.
من دشمنم، فقط دشمن
نه شاعرم
نه رفیقم
نه شهیرم
نه شهیدم.

شهید موقعی معنی داشت که می‌شد برایش سر کوچه حجله گذاشت و برایش شربت سبیل الله خیرات کرد یا در پستوی خانه، به سلامتی سبیلش استکانی به استکانی زد. حالا مگر می‌شود برای آن هزار و پانصد نفر و این بیست و پنج هزار نفر حجله گذاشت؟ تازه سر کدام کوچه؟

کوچه ما کجاست؟

کوچه من کجاست؟

منبع: ایران امروز