4 زن زیر طناب دار

 

رمان «زنده‌باد زندگی!» نمودگاری است از همۀ زنان ایران با قلمی توانا و جذاب، و نگاهی تیزبین ‏از نویسنده‌ای که خود زنی است رشدونمو‌یافته در همین جامعه با همۀ نابرابری‌های آن، به‌ویژه ‏نابرابری‌های جنسیتی آن.

‏موضوع کتاب روایتی است مدرن و  تراژیک از زندگی چهار زن با هدف بازنمایی وضعیت زنان ‏جامعه امروز ایران؛ که با بهره‌مندی از تکنیک‌های روایی مدرن مثل راوی مرکب و چرخش در ‏زاویه‌ی دید، تداعی، سیلان ذهن و به‌ویژه گفتار درونی، نمایشگر تنهایی عمیق شخصیت‌های اصلی ‏خود است که در بن‌بست لاینحل زندگی‌شان هر کدام با جرمی متفاوت در زندان به‌سر می‌برند و ‏باامید برای رسیدن به آزادی انتظار می‌کشند.

وقایع رمان در زندان اوین و در بازه زمانی حدود بیست‌وچهارساعت رخ می‌دهد از یک صبح که ‏زندانیان از خواب بیدار می‌شوند تا روز بعد پیش از طلوع آفتاب که زمانی است معین و خاص ‏برای اجرای حکم محکومین به اعدام. شخصیت‌های اصلی رمان چهار زن‌اند؛ سکینه در ارتباط با ‏رابطه‌ی نامشروع و زنا مجرم شناخته شده و پیش از این هم تا پای چوبه‌ی دار رفته و بازگشته، ویدا ‏در نزاعی که قصد میانجی‌گری داشته ناخواسته مرتکب قتل شده، شیرین بااتهام جاسوسی برای ‏کشور اسراییل مجرم شناخته شده و سهیلا که به جرم اعتیاد و روسپی‌گری در زندان بوده کودک ‏خردسالش را در همان زندان به‌دنبال آورده در همان‌جا هم به قتل رسانده است. در این میان، به‌جز ‏سهیلا هیچ‌کدام جرم‌شان را نپذیرفته‌اند و امیدوارند روزی رنگ آزادی را ببینند. جانمایه‌ی ‏رویدادهای این بیست‌وچهارساعت که با بازگشت‌های پی‌درپی به گذشته‌ی هرکدام از شخصیت‌ها، ‏گستره‌ی زمانی وسیعی پیدا می‌کند، زن در جامعه‌ی مردسالار دینی، جنسیت‌زده‌ و نابرابر ایران ‏است؛ با بن‌مایه‌هایی هم‌چون تحقیر جنس زن، محرومیت‌های زنان به اشکال گوناگون، فرودستی ‏زن در برابر مرد، ناامنی جانی و روانی زن در جامعه، سوءاستفاده و تجاوز به دختران خانواده‌های ‏فرودست جامعه، بلوغ دختران و نگاه نکوهش‌گر جامعه به این پدیده‌ی فیزیولوژیک و طبیعی جسم ‏زنان،… ‏

رمان با گشایشی هولناک در فصل نخست، با راوی سوم شخص و با شیوه‌ای نمایشی در همان ابتدا، ‏سرانجام این زنان در صحنه اعدام‌شان را پیش روی خواننده قرار می‌دهد.‏

سرباز و کاوه طناب‌ها را یک‌به‌یک سفت کردند و هر‌کدام را به فاصله‌ی منظم از هم قرار دادند. ‏حلقه‌ی طناب‌ها مانند دهان بازمانده‌ی گاو در بادی که از سمت غرب می‌‌وزید، تکان‌تکان می‌‌خورد. ‏‏(ص.۱۱)‏

چیزی نگذشته بود که در آهنی بزرگ با صدای بلندی روی پاشنه‌ی آهنی‌اش چرخید و دو زن چادری ‏با چشم‌بندی روی چشم‌ها و پاها و دست‌هایی زنجیرشده دیده شدند. آن‌ها همراه دو زن زندانبان ‏سیاه‌پوش کورمال‌کورمال به داخل محوطه آمدند.(ص.۱۳)‏

‏ دامن چادر زن به این‌سو و آن‌سو موج بر‌می‌‌داشت. اعدامی ‌سوم انگار تمام توانش را جمع کرده ‏باشد یک‌آن صدایی شبیه زوزه‌ی گرگ از گلویش بیرون داد و همه‌ی نگاه‌ها را به‌سمت خود کشاند. ‏زندانبان دیگر، دست اعدامی‌ دوم را سفت گرفته بود و همراه خود می‌‌کشید.(ص.۱۵) ‏

رمان که فرمی دورانی یا همان دایره‌ای دارد در همان آغاز، با شروعی توجه‌برانگیز و با خبر ‏نجات یکی از این چهارزن، تعلیقی نفس‌گیر در سرتاسر آن پدید می‌آید و نام این نجات‌یافته تا فصل ‏پایانی رمان نامشخص باقی می‌ماند؛ و بی‌آنکه ماجرای فصل اول به‌سرانجام برسد در فصول بعد، با ‏بازگشت‌های مکرر به گذشته، مخاطب را با تک‌تک این چهار شخصیت آشنا می‌کند و روزگار تلخ ‏و دردناک‌شان را به‌تصویر می‌کشد که چگونه در زندان سرنوشت محتوم‌شان را به انتظار نشسته‌اند ‏و مخاطب، لحظه‌لحظۀ طاقت‌فرسای‌ این انتظار را تجربه می‌کند.‏

نویسنده برای روایت رمانش از راوی مرکب بهره می‌برد؛ در هشت فصل با راوی اول شخص(و ‏اختصاص دوفصل برای هر کدام از شخصیت‌ها) با ورود به دنیای ذهنی هر کدام از این زنان، ‏تلاطم روانی حاصل از مصائب زن‌بودن‌شان در این جامعه را که تیرگی و ناامیدی زندگی‌شان را ‏دربرگرفته بوده به‌تصویر درمی‌آورد و در سایر فصل‌ها با راوی سوم شخص، که غالبا نمایشی است ‏کوشیده بی‌آنکه قضاوتی کند(دست‌کم اگر قضاوتی هم می‌شود خیلی ناچیز است) موقعیتی عینی و ‏ملموس برای مخاطب خود فراهم آورد که به اعتقاد نگارنده‌ی متن پیش‌رو، این شگرد نویسنده موفق ‏بوده و باورپذیری رمان را افزایش داده که می‌تواند علاقه‌مندی مخاطب را به‌دست آورد.‏

نویسنده برای نمایاندن ابعاد ناپیدای شخصیت‌های اصلی با تکنیک‌های تک‌گویی درونی، تداعی و ‏سیلان ذهنی شخصیت‌ها گذشته‌ و حال‌شان را واکاوی می‌کند و ما با ابعاد کاملی از شخصیت ‏وجودی یک‌به‌یک این چهارزن آشنا می‌شویم.

ویدا که در میان این چهارزن جوان‌ترین‌شان است و می‌تواند نماینده‌ای باشد بر نسل جوان دختران ‏جامعه‌ی ایران در گفتاری درونی از پدر دگراندیش خود می‌گوید:‏

نمی‌دانم چرا سعی داشت من فکر کنم؟ چرا نتوانستم بدون فکر کردن زندگی کنم؟ چرا برایم قصه‌ی ‏ماهی سیاه کوچولو یا داستان‌هایی از چخوف را می‌خواند؟ قصه‌هایی که باعث می‌شد همیشه دلم ‏برای اسبی که شلاق می‌خورد یا سگ ولگرد صادق هدایت بسوزد؟ یا حس کنم ماهی سیاه کوچولوی ‏داستان صمد بهرنگی‌ام هنگام رسیدن به دریا طعمه ماهی‌های بزرگ‌تر می‌شود. چرا جنایت و ‏مکافات را در سن چهارده‌سالگی به من داد که بخوانم؟ (ص.۴۷)‏

او عواقب دگراندیشانه زندگی کردنش را متحمل می‌شود و نویسنده انگار بخواهد بگوید جامعه‌ی ‏سنتی مردسالاردینی ایران نیازی به زنان و دختران و به‌طور کلی دگراندیشان ندارد.‏

سهیلا از خانواده‌ای فرودست با محرومیت مالی شدید می‌آید و به‌همین دلیل بارها مورد تجاوز و ‏سوءاستفاده قرار گرفته و برای زندگی بی‌بندوبار خیابانی‌اش دستگیر شده؛ وی در گفتاری درونی ‏باخشمی انباشته از تحقیرشدگی می‌گوید:‏

هیچ‌کسی را نداشتم که دلش به حال من بسوزد و دستم را بگیرد. دلم می‌خواست تا آنجایی که ‏می‌‌توانستم تک‌تک آدم‌ها را با دندانم تکه‌تکه می‌کردم. ‏این اواخر کارم این شده بود که شب تا صبح فندک زیر حباب پایپ می‌گرفتم و لابه‌لای بخار سفید گم ‏می‌شدم و می‌شدم کسی که دوست‌داشتنی بود.(ص.۵۲)‏

و از سکینه در صفحه‌ی ۱۲۶ می‌خوانیم: ‏

از بچگی زیر دست بابا و برادرهایم کم کتک نخورده بودم، اما آن بازجو لامصب یک چیز دیگر ‏بود. طوری می‌‌زد که به حال مرگ می‌‌افتادم و بعد می‌‌انداختنم توی سلولی که موکتش پر از خون و ‏استفراغ خشک‌شده بود و برای یکی‌‌دو بار دستشویی رفتن روزانه باید هزار بار جان می‌دادم.‏

زنی دیگر که انواع تحقیرها در این جامعه بر سرش آمده است.‏

شیرین چهارمین زن، در صحنه‌ای که به حیاط زندان آمده با نفس عمیقی که می‌کشد ذهنش نفوذ ‏پیدا می‌کند به خاطراتی در گذشته کنار خانواده‌اش که حالا بودن کنار آن‌ها چیزی کم از رویاهای ‏دوردست و دست‌نیافتنی نیست.‏

ریه‌هام را پر از هوای تازه‌ی صبحگاهی‌ می‌کنم، مثل نوازشی از سوی پسرهام.‏

آنتونی سرش را کنار بازویم گذاشته است، غلتی می‌زنم و به طرف آرتور می‌چرخم و می‌گویم: ‏‏«یکی‌ بود یکی نبود، یه پادشاهی بود که مرد بدی بود. یه روز شیطون خودش رو به شکل یک ‏جوون رعنا در آورد و گفت، اجازه بده رو شونه‌هات رو ببوسم. اما درست همون جایی که بوسیده ‏بود دو مار سیاه بیرون زدن. پادشاهه که اسمش ضحاک بود مارها رو از ریشه برید، اما به‌جای ‏اون‌ها دو مار دیگه بیرون زدن. ضحاک پریشون شد و به فکر چاره افتاد. دکترها هر چه گشتن ‏راهی پیدا نکردن… »(ص.۲۲)‏

‏«وقتی همه‌ی دکترها ناامید شدن، اهریمن خودش رو به شکل پزشک معروفی درآورد و پیش ‏ضحاک رفت و گفت، بریدن مارها فایده نداره. داروی این درد مغز انسانه. برای اینکه مارها آرام ‏باشن و آزار نرسونن چاره اینه که هر روز دو پسر را بکشن و از مغز اون‌ها برای مارها خورشت ‏درست کنن. شاید با این کار روزی مارها بمیرن.»(ص.۲۳)‏

نویسنده با آوردن قصه‌ای که شیرین برای پسرانش بازگو می‌کند، با اشاره به افسانه‌ی ضحاک ‏ماردوش، می‌خواهد ظلم و جنایت رخداده در این افسانه را این‌همانی کند با آنچه که بر مردم ‏سرزمین مادری‌اش به‌ویژه زنان این سرزمین می‌رود.‏

گفتار درونی این چهارزن سیر وقایعی است که از گذشته بر آنها رفته تا کارشان به اینجا کشیده. ‏

تمرکز رمان رعنا سلیمانی آسیب‌شناسی زنان زخم‌خورده‌ی فرهنگی است مردسالار که پدید آمده در ‏بستری سیاسی دینی است. فرهنگی که هویت زن را در سایه‌ی مردان به رسمیت می‌شناسد و ‏حقوق‌شان را نه‌برابر با یک انسان که نیمی از یک انسان می‌داند و آن هم نه در عمل که در زبان.‏

پایان ماجرای رمان که به اعدام می‌انجامد جنبه‌ای تمثیلی به‌خود می‌گیرد به‌این‌معنا که وضعیت ‏زنان این جامعه چیزی کم‌تر از رفتن پای چوبه‌ی دار نیست و چه بسا بسیاری‌شان از رنج و حقارتی ‏که در زندگی متحمل می‌شوند رهایی نمی‌یابند الا با مرگ‌شان.‏

‏ پیداست که رعنا سلیمانی در روایت رمان خود سعی برآن داشته باوجود ماجرای تلخ و اندوه‌بار آن، ‏اثری اشک‌انگیز از آب درنیاورد بلکه تجربه‌ای را برای مخاطبش فراهم کند تا اندکی او را به تفکر ‏فروبرد؛ و به‌راستی در چنین جامعه‌ای نابرابر، تفکر است که راهگشاست.‏