قدسیه قاسمی
چند شب پیش، خوشخوشان با تیشرت آستینکوتاه و موهای باز، در خیابان راه میرفتم، ناگهان در مسجدی باز شد و عدهای محجبه با چادر و چاقچور (و البته غذا در دست، که هر جا غذا باشد صف اولند) بیرون ریختند. من که داشتم به موسیقی گوش میدادم اما طوری زیر نگاههای سراسر نفرتشان محاصره شدم که خوف کردم. باید سریع از آنجا میگذشتم. میترسیدم. قدمهایم را تندتر کردم. مدام منتظر بودم چیزی بگویند. نگاههایشان، اخم و غضبی که داشتند…
قبلتر هم، یک شب باز در گشت و گذار خیابانی، زنی محجبه با دو بچه جغله، همگی سیاهپوش با چادر و مقنعه، از گوشهی خیابان رد میشدند، زن تا مرا دید چنان دست دخترها را گرفت و پرید وسط خیابان که نزدیک بود تصادف کنند، فقط برای اینکه جغلهها چشمشان به زنی بیحجاب نیفتد.
داستان از این قرار است یک سال اخیر که حجاب اجباری کنار گذاشته شد، بارها، در خیابان و کوچه و… زنان محجبهای دیدم که با نفرتی عمیق نگاهم میکردند. و خب ما، من و تو، همیشه با لبخند و گاهی با بغل و شکلات به تاسی از اصلاحطلبانی که همیشه شعارشان ما به شما گل میدهیم شما به ما گلوله بود (احمقها)، سرمان را پایین میانداختیم و رد میشدیم که یعنی ندیدیم، نشنیدیم.
تا اینکه دیشب وارد مغازهای شدم، خانمی محجبه به محض ورود من سرش را با چنان غیظی برگرداند و چنان پشت چشمی برایم نازک کرد و چنان اخمی کرد و با تحقیر و شماتت نگاهم کرد، از آن نگاههای کثافت ناظمهای مدرسه، که انگار ارث پدرِ پدر سگشان را میخواهند. حقیقتاً دیگر جوش آوردم. انگار تمام سنگینی نگاههایشان، تمام غرولندهایشان، متلکهایشان، تمام تحقیرها و توهینها روی هم تلنبار شده بود و دیگر نتوانستم تحمل کنم، شروع کردم سر زنک به فریاد. بیوقفه فریاد میزدم. خشمم که خالی شد از مغازه بیرون زدم. هندزفری را در گوشم گذاشتم. باد خنکی لای موهایم میخورد. نفس عمیقی کشیدم. لبخند زدم. انگار سبک شده بودم.