چهره ی روشن‌فکر سرگشته!

شهین سراج

چهره ی روشن‌فکر سرگشته در آثار داریوش مهرجوئی وپدیده ی همذات پنداری

 

یکی از احساس‌های مطلوبی که پس از دیدن فیلم‌های داریوش مهرجوئی به مخاطب دست می دهد، حسٌ همذات پنداری با‌شخصیت ها وچهره های داستانی اوست. شگردی در کار او هست که هرکس به نوعی خودش را در یک یا چند چهره می‌یابد یا به قول امروز ی ها با او همذات پنداری می کند. یکی از پیروانش درمصاحبه ایی گفته بود ، «روایت پاره‌ای از شخصیتها گویی داستان ماست»

شاید این پدیده بدان خاطر باشد که سناریو های او، رویکردش به انسانها و روایت زندگی انسان‌ها بسیار متنوع و طیفی گسترده را در بر میگیرند. همه هستند از شاه و گدا، روستائی و شهری، خواص و عوام، روشن‌فکر و واپس گرا، عارف و زاهد، عاشق و فارغ، ……..

درین باره بی تردید بهتر می‌توان به داوری نشست، هنگامی که آثاری را که با فیلمنامه ی خود مهرجوئی آفریده شده‌اند از آثار اقتباسی از ادبیات ایرانی یا جهانی جدا ساخت. گو اینکه خود او در مصاحبه‌ای گفته بود :

« اقتباس، کلمه و گزاره ی مناسبی برای فیلمهای من نیست . از زمانی که کارگردان، داستانی را به تصویر می کشد، دیگر آن روایت از آنِ اوست و دیگر ملکه ی ذهن اوست و دیگر داستانِ اوست…… »

همه ی بحث بر سرگزینش است. اینکه کارگردان به سوی داستانی می‌رود و به سوی داستان دیگری نمی رود، نشانگر تشخیص و برتری بخشیدن به نوعی و واپس زدن به نوعی دیگر است. و از این رو می‌توان با مهرجوئی سرتوافق داشت که شاید الهام، گزاره و واژه ی بهتری باشد تا اقتباس.

مهرجوئی این استعداد فوق‌العاده را در ایرانیزه کردن چهره‌های داستانی وام گرفته داشت. سلولی را از داستانی حتی برگرفته از کالبد فرهنگی بیگانه میگرفت و با مهارتی درخور تحسین به سلولهای فرهنگ بومی ما پیوند می زد. نمونه ی بارز آن داستان فیلم «سار»ا ست برگرفته از خانه ی عروسک نوشته ی هنریک ایبسن، که چنان در حال و هوای زندگی یک خانواده ی ایرانی پیوند خورده که مخاطب هرگزبا‌شخصیت های داستان احساس بیگانگی نمی‌کند وچه بسا خودرا درچهره ی سارا یا همسر او می یابد. نمونه ی دیگرفیلم « پری» برگرفته ازسه داستان نوشته ی سالینجر است که در فضای فرهنگ روشنفکری ایرانی و تضادها و گره‌های آن تولدی دیگر یافت وبسیاری نمونه‌های دیگرکه بیانش مبحثی طولانی را می طلبد.

روشن‌فکر سرگشته وجویندگان معنای زندگی

در طیف گسترده ی چهره‌های داستانی مهرجوئی چهره یا چهره هائی هستند که شاید گویای حال و روز بسیاری از روشنفکران ایرانی باشند وگاه به نوعی می توان با آن‌ها نزدیکی هستی شناسانه کرد.

این چهره‌ها ویژگی هائی دارند که می توا ن از آنها به عنوان یک آرکه تیپ یا یک الگوی سیٌال که در بیشتر فیلمهای او تکرار می‌شود یاد کرد. این ویژگی هارا می توان به طور خلاصه چنین بیان کرد :

بیشتر آن‌ها کتاب‌خوانده و درس خوانده هستند.

دستی در ادب و فرهنگ وعرفان ایرانی و دستی درادبیات، فلسفه و روانشناسی مدرن غرب دارند. ولی میان گزینش ارزشهای یکی و رد آن دیگری سرگردان اند.گاهی با باور به فلسفه ی « آنچه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد»، غرق درادیشه های عارفان مرزو بوم خود می‌شوند و گاه پای اندیشمندان مدرن غربی همچون هگل، سارتر، یونگ،فروید، شوپنهاور……وبسیاری دیگر را به میان می‌کشند وازافکار آنان برای رستگاری انسان ایرانی مدد می جویند. کوشش مذبوحانه برای سوارکردن الگوی یکی بر دیگری سبب تضادهای روحی و روان پریشی آنهاست. مردم زبان آنهارا نمی‌فهمند وگاه خود نیز زبان خودرا درک نمی کنند.

اغلب زندگی نابسامانی در زندگی خانوادگی دارند. یا طلاق گرفته یا درحال جدائی و به هرحال دچار بحرانهای خانوادگی هستند.

در حالی که آرزو یشان تغییر و تحول وضعیت فرهنگی و اخلاقی جامعه است وخیالات بلند در سر دارند، اما ناتوان از سامان بخشی به سلول کوچک خانوادگی خویش، در افسردگی دائمی به سر می برند.همسران شور بخت و فرزندانِ آواره و والدین حیرت زده از شیوه ی زندگی فرزندان، حتی دوستان گریزان، آن‌ها در پیرامونی ناسازگار زندگی می‌کنند واغلب سر به بیابان می‌گذارند وگاهی کارشان به خودکشی و جنون می کشد.

درحالی که ظاهراً از زندگی ماتریالیستی وظاهر پرست گریزان هستند، امٌا رویکرد شان درگزینش همسر یا مشاغل پولسازتوی ذوق می زند.
آن‌ها اغلب به طرزچشم گیری نوستالژیک هستند، اگر برای خاطرات زندگی گذشته و نوجوانی نباشد، دغدغه ی فرهنگ گذشته دورانهای شکوفائی عرفانی ایرانی را دارند.

از این الگو که درفیلمهای مهرجوئی بسیار تکرار می‌شود میتوان نمونه‌هایی آورد.

نمونه های بارز این ژانر را در زندگی حمید هامون، همچنین نویسنده ی سرگشته ی فیلم درخت گلابی، پری و برادرانش و به نوعی در شخصیت مریم درفیلم بانو می‌توان دید.

هامون، آن سرگشته ی سربه هامون گذارده

حمید هامون در جهانی میان تذکره الاولیای عطار، فلسفه ی غرب و افکار شوپنهاور، فروید، هگل …. غوطه وراست. درعین شیفتگی به عرفان ایرانی و اسلامی ، داستان ابراهیم و قربانی کردن فرزندش را نمی پذیرد. پرسشی اساسی و فلسفی دارد که نمی‌تواند برایش پاسخی بیابد. برای بسیاری پرسشهای دیگر، معضلهای هستی شناسانه، اغلب برخاسته از ذهنیت خود نیز نمی‌تواند پاسخی بیابد. حتی دوست درویش مسلک و آرام او قادر به پاسخ نیست. زندگی نابسامان او وروابط پر پیچ وخم با همسرش، درگیری با سازمانهای اداری داستان طلاق و کلنجاری با خانواده ی همسر…….عاقبت کار او سر به هامون گزاردن و جنون است و خودکشی که حتی درآن هم موفق نیست.

سکانسهای گویای فیلم از این سوو به آن سو شدن هامون ، سر به کوه وکمر و بیابان گزاردن او ، چرخ زنی دائم در خاطره های گذشته ی خانوادگی و رفتن به سوی مکانهای زیارتی…..مهرجوئی روان پرور هامون است و کالبد شکاف تصویری یک انسان روشن‌فکر و درس خوانده ی سرگشته که غوطه وری او در عالم اندیشه یاراو نیست بلکه دشمن جان اوست.

نویسنده ی سرگشته ی درخت گلابی :

آن نویسنده ی فیلم زیبای درخت گلابی، نمونه ی بارز دیگریست. اواز زمانی که پا به عالم اندیشه، نویسندگی و فعالیت سیاسی گزارده، دیگر قادر نبوده با عشق دوران نوجوانی اش وشاید خود عشق، رابطه‌ای تندرست داشته باشد. نامه‌های دخترک عاشق را بی پاسخ گزارده ، به سویش نرفته،و حال در پیرانه سری باردیگر به آن باغ دوران کودکی و نوجوانی باز گشته، همانجا که برای نخستین بار عاشق شد. همان جا که برای دور شدن معشوق و سفرش به فر نگ گریست و بدو قول داد که تا پایان عمر و هرجا که با شد به دنبالش خواهد رفت. قولها فراموش شد. عشق به کناری رفت، معنای زندگی عوض شد. وحال داستان او داستان رجعت به گذشته است. در پی باز سازی یک زندگی ازدست رفته وارزشهای گم‌کرده است. آیا ممکن است؟

او درعالم پریشانی دست و پا می زند. زندگانیش را زیر سؤال می برد. پرسش های تخییلی خوانندگان کتابهایش، در باره ی اینکه آیا هنوز به مبارزات طبقاتی باوردارد، آیا هنوز اصلاً به چیزی باور دارد….نشانگر سرگشتگی اوست. او میخواهد هنوز بنویسد. ولی نمی‌داند ازچه باید بنویسد. درمقطعی از زندگی آنچه کرده، آنچه خوانده از شرق و غرب به نظرش بیهوده می نماید. دعوت دو باغبان سالخورده اورا متوجه اصل و ریشه ی بومی ومیهنی او یعنی باغ دماوند ، درخت گلابی و آن نخستین عشق می سازد. آرزو می کند میتوانست آخرین کتابش رویکرد به زیباترین حسٌ انسانی یعنی عشق باشد و خاطرات نو جوانی. امٌا همان حسٌ ، همان حسٌ سرگشتگی مانع است. وحشت کاغذ سفید و قلمی که پیش نمی‌رود وهزار حسرت و افسوس بر دلش می نشیند که آن عشق ازدست رفته و دیگر نیست که به او بگوید چقدر دوستش داشته و چقدر درحسرت دیدارش نشسته. او عشق را قربانی کرده، خودش را قربانی کرده، زندگیش را قربانی کرده برای الگوی ملال آور زندگی روشنفکرانه.

فلاش بک های مهرجوئی به صحنه‌های گذشته ی آن باغ زیبای دماوند و زندگی سرشارازحسٌ های ساده و زیبا که درتخییل آن نویسنده می‌گذرد با هاله یی محو از سایه روشنها، نشانگر سرگشتگی و دست وپازدن این روشنفکردر جستجوی معنای زندگی ست.

پری و برادران

سرگشتگی پری، رفت و بازگشت او به عوالمی متافیزیک ازآشنائی او با کتابی به نام سلوک از یک عارف قرن پنجم آغاز میگردد. اودر پی گفتن ذکرونام خداوند و نزدیکی به بارگاه اوست. چنان بدین ذکر گویی باوردارد که گاه خودش را با عارفی در وادی وسرزمینی عجیب، سرگردان وچرخان می بیند. او نیز نمونه ی روشن‌فکر و عارفی سرگشته است. برسر همین موضوع با نامزدش مردی جوان با رفتاری متعارف از خاندانی اصیل و اصفهانی، درگیر می شود. مرد جوان در حال صرف چلوکباب است و لذت بردن از زندگی. ولی پری اسراردارد اورا به عالمی نامعلوم با ارزشهای عجیب وگاه سورئالیستی بکشاند. وقتی نامزدش می پرسد :
«خب حالا که چی درپی چه هستی؟»

پری خشمگین می شود، دچار غش وضعف می شود، پیوند گسسته به خانه ی پدری باز می گردد. درروزه فرو می‌رود هیچ چیز نمی خورد. ازخانه ی پدری هم می گریزد و مادر نگرانش را ظرف غذا به دست در تحیر می‌گذارد که این چه رفتاریست؟

پری در این سرگشتگی تنها نیست. فضای خانه وزندگی خانوادگی او که مهرجوئی بسیار زیبا و گویا به تصویر کشیده گویای بسیاری از ویژگی هاست که با آن آرکه تیپی که درآغاز از آن سخن گفتیم مطابقت می یابد.خانه ی پری اطاقهای گردوخاک گرفته و انباشته از انبار و قفسه های کتاب است.مانند خانه ی هامون که آپارتمانی نه چندان تمیز، خالی اما انباشته از کتاب بود. فضای غبارآلود وتاریک خانه ی پری نشانگرذهنی درگیر و گرفته است. او سه برادر به نامهای اسد، صفا و داداشی دارد، که هرسه ی آن‌ها نیز درس خوانده و فرو رفته در عوالم عرفانی و متافیزیک هستند. از مسیح و بودا و اولیاء عرفانی ، مولانا و فلاسفه ی غربی همه را دور زده اند. هر سه کمابیش حالتهای روانی مشابه دارند. امٌا سرنوشت اسد ازهمه تراژیک تر است. او در طی طریقهایش، آنچنان به سرگشتگی رسیده که یک روز خانه‌اش را که برفراز تپه و کنار رودخانه یی قرار گرفته ، درحالی که خودش نیز بر تختی دراز کشیده،آتش می‌زند. هستی سوزی او یعنی به بن‌بست رسیدن. یعنی گم کردن معنا ی زندگی. شاید این حادثه ی کارساز از یک انسان درس خوانده ازخانواده ایی مرفه پر معناترین نت در آهنگ سرگشتگی تصویر و برداشت مهرجوئی ازروشن‌فکر ایرانی باشد که او در سمفونی جویندگان معنای زندگی در فیلم پری نواخته است.

پری پس از گریز از خانه، پس از بیهوشی ها و مدهوشی ها عاقبت سر ازخانه ی نیم سوخته ی برادرش درمیاورد و برادر کوچکترش (داداشی) اورا درآن خانه می یابد. با این تلاش بیهوده که پری را به هدایت و رستگاری برساند.حال آنکه خود داداشی نیزچرخ زن و جستجوگر مراد وشیخی ست برای رهائی ازگره های دست وپاگیرعالم اندیشه و زندگی.

مریم بانو پائی در اشرافیت، پائی درروشنفکرخلقی و خدمتگزار :

سرگشتگی بانو کمابیش شباهتی بدان الگوی همیشگی روشن‌فکر سرگشته دارد. بانو زنی مرفه و اشراف زاده است. خانه‌اش با فرشها و گلدانها و اجناس عتیقه تزئین شده. ثروتمند و بدون نگرانی از تأمین مالی، بانو امٌا قادر به ساختن زندگی متعادل با همسرش نیست. سرش دائم درکتاب و افکارو خیالات دوردست از زندگی ست. همسرش خلاف بانو، پای برزمین دارد اهل تجارت و کارو پیشه، از شیوه ی زندگی همسرش در عذاب است. روزی در دیالوگی تکان دهنده بدو میگوید :

«من از زندگی با تو حوصله ام سر رفته. تو دائم سرت در کتاب است. گویی من با یک روح زندگی میکنم. »

اعتراف بعدی او تکان دهنده تراست. او بازنی شاداب و زنده رابطه برقرار کرده و عازم زندگی با اوست. چون بدو عشق می دهد. چون بدو حسٌ زنده بودن می دهد. مریم بانو مرده و بی روح است !

بانوی درس خوانده و سردر عوالم معنوی برده سخت تنها می‌شود و سرگشته. دراین بین به یک زن و شوهر درمانده و بیماردرخانه ی اشرافی ومرفه خود پناه می دهد. آن زن و شوهر بینوایان دیگری را به خانه ی او راه می دهند. دستگیری از این بی نوایان برای بانو هدف زندگی می شود. صبح به امید دیدن آن بینوایاان ازخواب برمیخیزد و شب با آن‌ها به دور یک میز می نشیند. یعنی اهداف خلقی پیدا می کند.

مهرجوئی در بستر این سرگشتگی صحنه‌های رقت آوری از درماندگی بانو می سازد. او به چشم خویش می‌بیند که آن پناه آورندگان ازخانه ی او قالی‌های گران قیمت و گلدان و عتیقه می دزدند. پاسخ محبتهای اورا با درشن گفتاری و رفتاری می دهند. خانه را به گند می کشند.

بانو ناگهان فرو می ریزد. ازهم می پاشد. او درارزیابی و ارزش یابی زندگی خویش شکست‌خورده است. حال او نه یک روشن‌فکر باورمند است، نه یک عارف عزلت گزین، نه زنی مزدوج و صاحب خانه و زندگی……

دراوج افسردگی ، همسرش که او نیز به نوعی عشق گم‌کرده و شکست‌خورده است به خانه بازمیگردد. ولی تلاش او برای بازگردانیدن بانو بیفایده است. بانوی گم شده درمیان ارزشها، خانه را ترک میکند وهمسرش را درحیرتی توانگیر باقی میگذارد.

فرجام سخن :

آیا تصویری که مهرجوئی از روشن‌فکر ایرانی می‌دهد تا چه حد همساز واقعیت است؟ آیا این برداشت شخصی اوست و پیش تر اگر برویم آیا بازتابی از تجربه اندوزی خود اوست؟ سیرو سلوک مهرجوئی چنانکه از زندگی نامه ی او بدست میآید، نیمی در آموختن مکتبهای فلسفی غرب و نیمی دردرس آموزی از مکاتب عرفانی ایرانی و شرق گذشته. آیا در امیزی این زمینه‌ها خوداورا در تضادی پنهان قرار نداده؟

رَجعت او به فیلمهائی مانند میهمان مامان و یا سنتوری و این آخرین لامینور، نشانگر گریز او از آن عوالم پیچیده ی متافیزیکی وعرفانی و روشنفکری نیست واشتیاق او برای رفتن به سوی زندگی ملموس و زمینی همنوعان با همه ی دشواریهایش؟

به هرحال شادروان مهرجوئی کارگردانی تجربه گر و تجربه آموز بود. درمیان کارگردانان ایرانی شاید کمتر کسی به اندازه ی مهرجوئی دغدغه ی بیان زندگی روشنفکران و تضادهای درونی آنان را داشته است. اودست برموضوعی حیاتی گزارده. اینکه آیا ازاین موضوع پیروزمندانه بیرون آمده یا نه، شاید بدین زودی نتوان داوری کرد. اگر فرصت بیشتری می یافت شاید می‌توانست چهره‌های ملموس ترونزدیکتربه حقیقت را بسازد. شاید می توانست مسأله ی بحران روشنفکری رابا نمونه‌های تاریخی تری بسازد. سرنوشت انسانهائی همچون شریعتی، آل احمد، احمد فردید، خود ساعدی، فروغ، سپهری، شاملو وبسیاری ازنویسندگان وشاعران دیگر را که برسرنوشت و شیوه ی تفکر جوانان دوره ی پیش ازانقلاب تإثیری به سزا گزاردند به چالش بکشد.

هامون اگرچه محصول روزگار مهرجوئی ست، اما راه هامون را بسیاری ازنویسندگان و روشنفکران پیش ازاو هموارکرده بودند. بحران فکری هامون چیزی نبود که یک شبه ساخته شده باشد. هامون وهامونیان را شریعتی ها و آل احمدها و پیروان ناشی عرفان ایرانی و نوآموزان بی ادراک فلسفه ی غرب به راه انداختند. آن‌ها نه درک کافی ازعرفان والای ایرانی داشتند ونه کاربرد اصولی فلسفه ی غرب را درراه تعالی انسان مدرن برای دستیابی به حقوق انسانی و آزادی می شناختند. در ذهنیت بسیاری ازآنان ملغمه ایی از افکارمتضاد بود که هم خود وهم پیروانشان را دچار روان پریشی نمود. کاش مهرجوئی ازاین تضادها سخن میگفت. کاش دوربینش را به درون لایه‌های تاریخی جامعه ی ما می برد و تصویری جاندار ازانحراف فکری ونه روشن فکری به دست میداد.
امید واریم راه مهرجوئی را فیلمسازان دیگری دنبال کنند که با سینما بسیار میتوان گفت.

روانش شاد و یادش باقی