سیمین گل قریشی
بيزارم از تو و اين پيادهرو و نيمكتهاي بيقيافه و شبي كه بر اين خيابان، سايه افكندهست
و نگاه سرد رهگذراني كه روياي كسي را، پس اندوهش نميبینند.
بيزارم از تو و اين خيابان كه مردمانش به گونهاي دیگر سخن ميگويند؛
اينها كه وادادگي را صبر مينامند و حسرت را مرور خاطرات!
رخوت را متانت مينامند و سبكسري را جهالت.
باورت ميشود در اين خيابان، سالهاست كسي آواز نخوانده، پاي برهنه راه نرفته، کسی نرقصیده است؟
باور نمیکنی، در اینجا کاغذها نه موشک میشوند نه قندان، نه حتا قایقی که آرزویت را به او بسپاری و رهایش کنی در جوی آب!
کاغذهای اینجا تنها خرجِ صورتحساب میشوند یا حکمی ظلتبار که مُهری «عاریه» به آن اعتبار میبخشد.
بيزارم از تو و اين خيابان و اين پيادهرو
با نيمكتهاي بيقيافهاش كه روزها، ماهها…
نميدانم، راستي چه مدت است اينجا به انتظار ايستادهام؟!
بيزارم از انتظار و اين كاغذ بيجانِ در دستم كه نام مرا در پس يك شماره، پنهان كرده است و هر آن كس در اين خيابان، كه شمارهاي را عوضِ نامش بپذيرد.
آن سو، بلند ميخوانند: شماره ي صدو سي و چهار!
پيش ميروم كاغذ را تحويل ميدهم؛
«من، شمارهي صدو سي و چهار هستم!»
خیابانی به وسعت یک کشور…