«من در مدرسهی دوشیزگان وطن درس میخواندم. باور کنید پنهان از پدرم به مدرسه میرفتم. مادرم میدانست و به من هم کمک میکرد. اما فلسفهی پدرم این بود که دختر اگر باسواد شود برای پسرها نامهی عاشقانه مینویسد! ]اما[ من خیلی خوب درس میخواندم، هر کلاسی را سهماهه تمام میکردم. ]یک روز[ پدرم سر رسید و پرسید: چه میکنی؟ گفتم: درس میخوانم. باحیرت گفت: بگو ببینم چه یاد گرفتهای؟ من هم هرچه از فقه و شرعیات میدانستم برایش گفتم. گفت: اینها که یاد گرفتهای خوب است. حالا به تو چیزی نمیگویم، اما اگر بشنوم که پایت را به جلسهی امتحان گذاشتهای، با اینکه یگانه دخترم هستی با یک گلوله خلاصت میکنم. باور کنید خانم که من با آنکه شاگرد اول کلاس بودم، فردای آن روز در جلسهی امتحان حاضر نشدم.»
ادامه مطلب را اینجا بخوانید.