مریم نازاری
قرار بود امروز را طبق برنامه همیشگیِ روزهای تعطیل با خواندن، فیش برداری و گوش دادن به فایل های صوتی آغاز کنم و تا شب لیست کارهایی که در صفحه چهاردهم ژانویه نوشته ام را یکی یکی تیک بزنم. تنها فرقش این بود که با خودم قرار گذاشته بودم نزدیک ظهر طی مراسم آیینی ویژه ای چند ساعتی با خودم خلوت کنم تا ببینم از روز تولد پارسالم چه از سر گذرانده ام و با خودم چند چند هستم. امسال، از ده روز قبل، نشانه های مهربانی عزیزانم با پُست یا آمازون، به دستم رسیده بود. چیزی که در سال های قبل نداشتم.
آفتاب نزده بیدار شدم. قهوه غلیظی سرکشیدم و نشستم پشت میز. پیام ها یکی یکی رسیدند و حواسم را از خواندن برداشتند و هربار با خودشان پرت کردند به شهر یا کشوری دیگر. حتی حواسم با هر پیام در زمان سفر کرد و به روز آشنایی با فرستندگان پیام ها رسید. در ذهنم روزهای شاد و غمگینی که با آن ها گذرانده بودم را مرور کردم.
بعد کم کم تماس های تلفنی شروع شدند. هربار موبایلم زنگ می زد و صدایی از آن سوی خط عشق را می ریخت توی جانم. دلم گرم شد که در زمانه شلوغی که آدم ها فرصتِ سرخاراندن ندارند کسانی که کم هم نیستند بیست و چهارم دیماه و پیوندش با من را به خاطر داشته اند. تا اینکه هشت صبح لندن، ضربه نهایی را خوردم. دوستان افغانستانی ام که چندماهی است با هم تمرین نوشتن می کنیم از نقاط مختلف جهان، هماهنگ با هم، غافلگیرم کردند با یک جشن تولد مجازی. با کیک، شمع، موسیقی و کلماتی که هر کدامشان کافی بود سرخوشی ای یک روزه را به جانم بریزد. تا دقایقی دیگر روزم به نیمه می رسد و من هنوز فرصت نیافته ام با خودم خلوت کنم اما از بذرهایی که در یکسال گذشته در زندگی خود و دایره آشنایانم کاشته ام بسیار راضی هستم. در یک سال گذشته از درون بزرگتر شده ام و از بیرون کوچکتر به مهارت هایم افزوده ام. در باب مهاجرت و آدم های بسیار حساس خوانده ام و نوشته ام. کار داوطلبانه را به طور جدی شروع کردم. دوستانی پیدا کردم از سراسر جهان. دوستانی از جنس دیگر. آدم هایی که مثل من باور دارند آمده ایم تا سهم خودمان را ادا کنیم. دوره کوچینگ را به پایان رساندم. سرانجام باور کردم لندن خانه دومم است. یاد گرفتم چطور عواطف و احساساتم را مدیریت کنم. با بدنم ارتباط برقرار کردم و زبانش را یاد گرفتم. تمرین کردم قضاوتم درباره آدم ها را کمتر کنم. پی بردم بزرگترین مسئولیتم در زندگی زیستن در لحظه حال و ایستادن در نقطه تعادل است.
آن بیرون طوفان هایی هم بود. گردباد هایی آمد و روزهایی توان و قرارم را با خود برد. در یکسال گذشته با خودم روراست تر شده ام. من آن ناتوانی و بیقراری را هم به عنوان بخشی از وجودم پذیرفتم و با جهان اطرافم در صلح بودم. امسال برنامه های زیادی دارم که نطفه اشان در سالی که گذشت بسته شده. امیدوارم سال آینده همینجا از تحققشان بنویسم.