قصه از اینجا شروع شد

فرحناز شاهی

داستان من و شاید صدها و هزاران زن مثل من صبح روز بعد از شنیدن خبر کشته شدن مهسا

مهسا امینی را نباید فراموش کنم .این مرگ به خاطر حجاب اجباری. این گرفتن آرزو وامید و جوانی .به عکسش نگاه کردم .عکسی که قاصدک هارو فوت می کرد و بهش گفتم ما نباید می شناختیمت. تو باید ناشناس میموندی و زندگیتو می کردی .باید دوباره و دوباره و صدباره قاصدک خوش خبر دستت میگرفتی .این حرف هارو زدم و دیگه نتونستم توی خونه باشم. به اسم ها نگاه کردم. به آبان ۹۸ .به اینکه داریم یکی یکی به اسمهای بزرگ تبدیل میشیم. اسمهای که با تلخی دارن به تاریخ سپرده میشن.

حس ناتوانی، حس گناه احساساتی که همراهم هستن و بودن باعث شد دیگه نتونم توی خونه بشینم. سعی کردم حرکت کنم برم بیرون تو اون روزها کنار مردمم باشم. وایسم به عنوان یک زن .وایسم جلوی آدمهای که قاتلان شور زندگی و قاتلان سیاه پوش خالی از عشق هستن . رفتم بیرون توی اون روزهای شلوغ و دیدم با چشم دیدم اونها داشتن از ترس به خودشون میپیچیدن .درسته شروع کرده بودن به سرکوب اما تنها تکنیکی که این سالها بلد بودن همین بود. سرکوب .بعد عجیبی بود شروع میکردن به گرفتن . اونها فکر میکردن تموم میشه. مثل وقتی و که شروین حاجی پور رو گرفتن و فکر کردن تموم شد کل دنیا .اون آهنگو دوباره شنیدم: (برای توی کوچه رقصیدن، برای ترسیدن به وقت بوسیدن)

این قدرت امروز مردم منه این قدرت ما بود و هست آخرین روزهای ظلم روزهای که بیرون میرفتم روزهای که مشت میکردم دستمو و آزادیو فریاد میزدم یاد یه چیز میوفتادم اونم درد مشترک بزرگ همه ی ما بود چقدر بغض داریم که باید روز آزادی در آغوش هم بشکنیمشون آچه دخترها و پسرهای از ما گرفتن اون چندباری که باتوم خورد به سرم یا روز دستگیریم روزهای تلخی که فقط توی اون اتاق بازداشت به مامانم فکر میکردم الان چطوره حالش تونسته خبری از من پیدا کنه ! و بعد به مادر مهسا ، محمد مهدی کرمی حمیدرضا روحی اونجا بغضم میترکید و لی اینو میدونم انقلاب ۱۴۰۱ به من یادآوری کرد چقدر همو دوست داریم،چقدر کنار هم بودیم اون روزها ما به چشم عشق های و تجربه کردیم که توی سالهای سیاهی از خاطرمون پاک کرده بودن ما کنار هم ایستادن برای درد مشترک جنگیدن و تجربه کردیم درسته هنوز هم دردی داریم درد مشترک اما امروز میدونیم سیاهی رفتنیه امروز دیگه ما، بیشتر مردم ایران میدونیم اگه سالها بعد کسی از بدی، بیشرفی، و شیطان بودن محض از ما پرسید باید کتاب تاریخ ایران باز کردو فصل بلند و دردناک جمهوری اسلامی و براش خوند اینو روزهای که خودم کفش پوشیدمو بیرون رفتم

و مشت گره کردم و آزادیو فریاد زدم فهمیدم وقتی حرکت میکنی میزان اتحاد و از نزدیک میبینی اون موقع هست که به خودت اجازه پشیمونی نمیدی اجازه نا امیدی نمیدی امروز خیلی چیزها رو از دست دادم بهتر بگم همه ی ما از دست دادیم اما حالا چراغ هزار چهره در قلب ما روشنه که برای زنده موندنش هر روز میمیریم و زنده میشیم ما بعد از انقلاب ۱۴۰۱ انسان های غمگینتری هستیم خیلی جان های عزیزی از دست دادیم
اما امیدوارتریم اگه سالها پیش از میپرسیدن میگفتم هیچ امیدی به نابودی جمهوری اسلامی ندارم زخمها زیادند ، بغض همیشگیه اما الان آینده ایران روشنتره اتحاد کلید گمشده ی همه ی این سالهاست بزرگترین اتفاق جمعی ۱۴۰۱ عشقی بود که ماها نسبت به هم گم کرده بودیم که پیداش کردیم و اتحاد شکل گرفت امسال برای من سال دردناکی بود سال مهاجرت اجباری به خاطر قسمهای مادرم مادری که به من گفت فرحناز قسمت میدم من دادخواهم موثل هزاران مادر دیگه اما بعد از رفتن پدرت توان اسم تور صدا نکردن برای همیشه ندارم توان از دست دادن تورو ندارم بله غمگینم من دور شدم از وطنم از جای که زاده شدم تبعیدی ناخواسته شدم حالا توی

این قدم زدنهای شبانه وسط این شهر شلوغ به جادو فکر میکنم به ترکیب زمستان و

بادهای سرد اروپاییاین سوالو از خودم میپرسم چرا توی خونه نمیمونم ؟ چرا قدم میزنم

وسط این بادهای سرد؟ بعد جواب میدم چون بیرون نور هست ترکیب رنگ ها قدم زدن

میان آزادی جادو همین چیزها نیست که سوپرهیروی خودت باشی ،؟ ویدیوی وایرال شده رقص مردم رشت و میبینم و به خودم میگم جادو همینه که وسط میدونهای ممنوع برقصی و سیاهی دیو و به سخره بگیری