فردای آن شب

طاهره نمازی

بیست و اندی سال پیش تو دانشگاه همکلاسی بودیم

یه نیمچه کراشی بهم داشتیم

اوجش نگاههای معنی دار بد بهم بود

و چند تا برخورد معمولی

گذشت و گذشت

اون رفت تهران

من رفتم شیراز…من ازدواج کردم…بچه دار شدم

فیس بوک بود

اینستاگرام بود

بچه ها همدیگرو پیدا کردن…و خلاصه

یه بار برای همایش ساختمان رفتم قم

خیلی اتفاقی اونم تو همون همایش بود…همدیگرو دیدیم

تو لابی هتل نشستیم

گپی زدیم اونم ازدواج کرده بود

یه دختر داشت…یه دختر هشت ساله…خلاصه سه روز بین سخنرانیها همدیگرو می دیدیم …یه شبم تودکافی شاپ هتل تا ساعت ۱۱و ۱۲ نشستیم و حرف زدی….

فرداشم برگشتیم

من شیراز

اون تهران….

و تموم ….میدونی من عاشق زندگیمم

عاشق شوهرم

عاشق بچه هام

ولی یه احساس لطیف عاشقانه هیچوقت از بین نمیره

میتونه ردپاش همیشه رو قلبت باشه

بدون اینکه اتفاقی بیوفته….

میشه آدمهارو دوست داشت

فراموش نکردتاآخر عمر بدون اینکه هیچی تغییر کنه….

مثل یک سفر

یا خوردن یه غذای خوشمزه

یا دیدن یه فیلم ناب….

پ.ن:خاطره ای که یکی از دوستان در یه دورهمی دوستانه تعریف کرد….