زن گرانقدر ایرانی

به‌یاد قمر الملوک وزیری زنی که بعد قرة‌العین دومین آزاده‌ای بود که حجاب از سر گرفت .بخش زیبائی از تاریخ زنانه این سرزمین را رقم زد . زن ،زندگی ، آزادی

چشم به دهانش دوختم و پرسيدم: چه کار داري دختر خانم؟
گفت: می‌خواهم بخوانم !
گفتم: اينجا يا اندرونی؟
گفت: همينجا !
نمی‌دانستم چه بگويم. دور بر را نگاه کردم، هيچ‌کس اعتراضی نداشت. به در ورودی اندرونی نگاه کردم. چند زنی که سرشان را بيرون آورده بودند، گفتند: بزنيد، می‌خواهد بخواند !
گفتم: کدام تصنيف را می‌خواني؟
بلافاصله گفت: تصنيف نمی‌خوانم، آواز می‌خوانم!
به بقيه‌ی ساز زن‌ها نگاه کردم که زير لب پوزخند می‌زدند. رسم ادب در ميهمانی‌ها، آن‌هم ميهمانی بزرگان، رضايت ميهمان بود.
پرسيدم: اول من بزنم و يا اول شما می‌خوانيد؟
گفت: ساز شما براي کدام دستگاه کوک است؟
پنجه‌ای به تار کشيدم و پاسخ دادم: همايون.
گفت: شما اول بزنيد!

با ترديد، رنگ و درآمد کوتاهی گرفتم. دلم می‌خواستم زودتر بدانم اين مدعی چقدر تواناست. بعد از مضراب آخر درآمد، هنوز سرم را به علامت شروع بلند نکرده بودم که از چپ غزلی از حافظ را شروع کرد. تار و ميهمانی را فراموش کردم، چپ را با تحرير مقطع اما ريز و بهم پيوسته شروع کرده بود. تا حالا چنين سبکی را نشنيده بودم. صدايش زنگ مخصوصی داشت. باور کنيد پاهايم سست شده بود. تازه بعد از آنکه بيت اول غزل را تمام کرد، متوجه شدم از رديف عقب افتاده‌ام:

معاشران گره از زلف يار باز کنيد / شبی خوش است بدين قصه‌اش دراز کنيد
ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است / چو يار ناز نمايد شما نياز کنيد

بقيه ساز زن‌ها هم مثل من، گيج و مبهوت شده بودند. جا برای هيچ سوال و حرفی نبود. تار را روی زانوهايم جابه‌جا کردم و آن‌را محکم در بغل فشردم. هر گوشه‌ای را که مايه می‌گرفتم می‌خواند.
خنده‌های مستانه مردان قطع شده بود. يکی يکی از زير درختان بيرون آمده بودند.
از اندرونی هيچ پچ و پچی به گوش نمی‌رسيد. نفس همه بند آمده بود. هيچ پاسخی نداشتم که شايسته‌اش باشد.
گفتم: اگر تا صبح هم بخوانی می‌زنم! و در دلم اضافه کردم: تا پايان عمر برايت می‌زنم!
آن‌شب باز هم خواند. هم آواز، هم تصنيف. وقتی خواست به اندرونی باز گردد گفتم:
می‌توانی بيايی خانه من تا رديف‌ها را کامل کنی؟
گفت: بايد بپرسم.

وقتی صندلی‌ها را جمع ‌و ‌جور می‌کردند و ما آماده رفتن بوديم، با شتاب آمد و گفت: آدرس خانه را برايم بنويسيد.
و تکه کاغذی را با يک قلم مقابلم گذاشت. اسمش قمر بود.

بعد از آنکه از قمر جدا شدم، تمام شب را به ياد او بودم ديگر دلم نمی‌آمد برای کسی تار بزنم. در خانه‌ام که انتهای خيابان فردوسی بود، چند اتاق را به کلاس موسيقی اختصاص داده بودم و تعدادی شاگرد داشتم اما ديگر هيچ صدايی برايم دلنشين نبود و با علاقه سر کلاس نمی‌رفتم. دو ماه به همين روال گذشت. بعدازظهر يکی از روزها، توی حياط قاليچه انداخته بودم و در سينه‌کش آفتاب با ساز ور ميرفتم که يک مرتبه در حياط باز شد. ديدم قمر مقابلم ايستاده است، بند دلم پاره شد. هنوز دنبال کلمات می‌گشتم که گفت: آمده ام موسيقی ياد بگيرم. از همان روز شروع کرديم. خيلي با استعداد بود. هنوز من نگفته تحويلم می‌داد و وقتی رديف‌های موسيقی را ياد گرفت، صدايش دلنشين تر شد… و کنسرت پشت کنسرت است که در گراند هتل لاله زار، آوازه‌ی قمر را تا به عرش می‌گسترد…

اولين کنسرت قمر با همراهی ابراهيم خان منصوری و مصطفی نوريايي (ويولن)، شکرالله قهرمانی و مرتضی نی‌داوود (تار)، حسين خان اسماعيل زاده (کمانچه) و ضياء مختاری (پيانو)، پسر عموی استاد علی تجويدی برگزار شده است. يک شب در گراند هتل تهران کنسرت می‌داد. تصنيفی را می‌خواند که آهنگش را من ساخته بودم و بعدها در هر محفل سر زبان‌ها بود. تصنيف را بهار سروده بود و من رويش آهنگ گذاشته بودم، حتماً شما هم شنيده‌ايد: مرغ سحر را می‌گويم.

آنشب در کنسرت گراند هتل وقتی اين تصنيف را می‌خواند، آه از نهاد مردم بلند شده بود. در اوج تحرير آوازی که در پايان تصنيف می‌خواند، ناگهان فرياد کشيد «جانم، مرتضي خان!» و اين نهايت سپاس و محبت او نسبت به کسی بود که آنچه را از موسيقی ايران می‌دانست، برايش در طبق اخلاص گذاشته بود…

بله داستانی که در بالا خوانديد بخشی از گفتگوی يک خبرنگار است که سال‌ها پيش با مرتضی نی‌داوود انجام داده است و در آن از عشق پنهان وی به قمر سخن رفته است!

نی‌داوود تصنيفی دارد به نام «آتش جاويدان» که آن را بهترين ساخته خودش – حتي بهتر از مرغ سحر- می‌داند که البته با دانستن مطلب بالا علت آن روشن است! اين تصنيف بسيار زيبا تاکنون بارها توسط خوانندگان گوناگون اجرا شده است، ولی يک بار هم در برنامه گلهای رنگارنگ اجرا شده است.

قمرالملوک وزيری پس از شيدا و عارف در موسيقی نوين ايران رخ نمود، ولي بی‌ترديد نقشی دشوارتر و دليرانه‌تر از آن دو ايفا کرده است؛ زيرا اگر مردی به موسيقی می‌پرداخت گرفتار طعن و لعن می‌شد، ولی مجازات زن موسيقی‌پرداز «سنگسار شدن» بود! زن برده در پرده بود. پرده‌ای به ضخامت قرن‌ها. قمر به هنگام نخستين کنسرت خود که در آن بی‌حجاب ظاهر شده بود، سر و کارش به نظميه افتاد. اين ماجرا اگر چه برای او خوشايند نبود، ولی بهرحال سر و صدايی کرد که در نهايت به سود موسيقی و جامعه زنان بود. قمر خود درباره نخستين کنسرتش می‌گويد:

…آن روزها، هر کس بدون چادر بود به کلانتری جلب می‌شد. رژيم مملکت تغيير کرده و پس از يک بحران بزرگ دوره آرامش فرا رسيده بود. مردم هم کم کم به موسيقی علاقه نشان می‌دادند. به من پيشنهاد شد که بی‌چادر در نمايش موزيکال گراند هتل حاضر شوم و اين يک تهور و جسارت بزرگی لازم داشت. يک زن ضعيف بدون داشتن پشتيبان، مي‌بايست برخلاف معتقدات مردم عرض اندام کند و بي‌حجاب در صحنه ظاهر شود. تصميم گرفتم با وجود مخالفت‌ها اين کار را بکنم و پيه کشته شدن را هم به تن خود بمالم! شب نمايش فرا رسيد و بدون حجاب ظاهر شدم و هيچ حادثه‌ای هم رخ نداد و حتی مورد استقبال هم واقع شدم و اين موضوع به من قوت قلبی بخشيد و از آن به بعد گاه و بيگاه بی‌حجاب در نمايش‌ها شرکت می‌جستم و حدس می‌زنم از همان موقع فکر برداشتن حجاب در شرف تکوين بود…

او نخستين زنی بود که بعد از قره‌العين بدون حجاب در جمع مردان ظاهر شد. او را شايد بتوان اولين فمينيست ايرانی ناميد. او می‌گفت: «مر مرا هيچ گنه نيست به جز آن که زنم / زين گناه است که تا زنده‌ام اندرکفنم»

قمر نخستين کنسرت خود را در سال ١٣٠٣ برگزار کرد. روز بعد کلانترس از او تعهد گرفت که بی‌حجاب کنسرت ندهد! قمر عوايد کنسرت را به امور خيريه اختصاص داد. او در سفر خراسان در مشهد کنسرت داد و عوايد آن را صرف آرامگاه فردوسی نمود. در همدان در سال ۱۳۱٠ کنسرت داد و ترانه‌هايی از عارف خواند. وقتی نيرالدوله چند گلدان نقره به او هديه کرد، آن را به عارف پيشکش نمود. با اين که عارف مورد غضب بود. در سال ١٣٠٨ به نفع شير و خورشيد سرخ کنسرت داد و عوايد آن به بچه‌های يتيم اختصاص داده شد. به گفته دکتر خرمی ٤٢٦ صفحه و به گفته دکتر سپنتا ٢٠٠ صفحه از قمر ضبط شده است…

گشايش راديو ايران در سال ۱۳۱۹ صدای قمر را به عموم مردم رساند. عارف قزوينی و ايرج‌ميرزا و تيمورتاش وزير دربار، شيفته او شده بودند. با اين‌ همه، قمر از گردآوری زر و سيم پرهيز می‌کرد و درآمدهای بزرگ و هدايای گران را به فقرا و محتاجان می‌داد.
قمرالملوک وزيری در تاريخ ۱۴ مرداد ۱۳۳۸ در شميران، در فقر و تنگدستي مطلق به سکته مغزی درگذشت. وی در گورستان ظهيرالدوله بين امامزاده قاسم و تجريش شميران به خاک سپرده شده است. روحش شاد

از خاطرات مرتضی نی داوود