سه جامِ بسیار دیدنی، هر سه در موزهی ایران باستان در تهران، جلوهگر دوران و تمدنهایی دور هستند و معنا و مفهومِ کهنی از روزگاری ازدسترفته را به چشم مردمان امروز میکشند. هرچند مردمان امروز حرف و خواست و شعارشان را از تاریخ و موزه پیدا نمیکنند، اما این راز و رمزِ سرشتِ نهانِ گیتی است که معنا و کلمه ــ که در حقیقت و هویتِ ممکنات باقی و پنهان است ــ در جایی و زمانی، هنگامی که انتظارش را نداریم خود و ارتباطش را با هزار چیز دیگر که به فکر و چشم کسی نمیرسد نشان میدهد.
جام اول: زن
جام سیمین مرودشت یا جام نقرهای بانوی عیلامی
بیش از نیمقرن پیش در مرودشت هنگام کندن قناتی، ناگهان سر و سیمای نقرهفام زنی بلندبالا، قلمکاریشده بر جامی سیمین، بعد از حدود ۴۲۰۰ سال از دل خاک بیرون آمد. تمدن عیلام یکی از کهنترین تمدنهای بشری است که بهدست روزگار درست در قلب ایران خاک شده است، حوالی خوزستان و فارس و کهگیلویه و چهارمحال و لرستان و ایلام امروز. و چه نقشی زیبا و لباسی دلربا بهشکل شرارههای آتش یا شاید برگهای منظم درخت. در هر طرفِ جام نقشی از زن قلمکاری شده با تغییرات کوچکی در آرایش مو و گیسوبند و شکل دست. اما فارغ از این تفاوتهای کوچک، تفاوتی مهم و مفهومی بین دو تصویر در دو طرف جام وجود دارد. در یک سوی جام، تصویر زن نشسته است، اما فقط یک گردش جام کافی است تا آن سوی جام را ببینی که ایزدبانوی عیلامی برخاسته و ایستاده است. در سویی، قوز کرده و نشسته و تسلیم و در سوی دیگر، برخاسته و خدنگ و بلندبالا مثل پهلوانان با نگاهی به دور. در تصویر برخاستهاش شیء ناشناسی در هر دو دست دارد و هیچکس در هیچکجا رد و نشانهای پیدا نکرده که اینها چیستند در دست این زن. ابزار کارند یا وسیلهی خانه و معاش یا افزار جنگاند و نبرد؟ این راز را فقط خود آن زن میداند و آنکس که نقره به دست گرفت و در روزگاری کهن با مفهومی در ذهن و قلمی در دست، دستبهکارِ آفریدن شد.
آنکه میآفریند میتواند تا هزاران سال معنا و مفهوم دوران خود را در ضمیر جهان ثبت کند. این قامت زنی از تمدن کهن ایرانی است که قرنها در دل خاک پنهان بوده و شگفتا که به گردش چرخ، برخاستن و ایستادن زن، گویی مفهومی نهانشده و نقششده در هزارههای پیش است که امروز خود را بهشکلی فریبنده نشان میدهد. زن تنها کلمهای در شعاری نیست. جامی و مفهومی سیمین است، نهان در دل تمدنی کهن، فراموششده به بازی روزگار و نهانشده از چشم، اما بیرون آمده و جلوهفروش با پشتوانهی هزاران زیستهی بینامی که تفاوتِ به تسلیم نشستن و به جنگ سرنوشت برخاستن را نقش میبستند در روزگاری دور ولی در همین خاک و دیار.
جام دوم: زندگی
جام زرین مارلیک
یافتههای تپهی مارلیک، در نزدیکی رودبار در استان گیلان، مجموعهای شکوهمند و غنی با قدمتی ۳۰۰۰ ساله از مردمانی هنرمند و باذوق است که با طلا و نقره جادوگری در کار کردند و خیال و رؤیایشان را بهشکل سیم و زر درآوردند و با خود در گورهایشان پنهان کردند تا زمان و زمانهای دیگر، آن خیال و رؤیا، چشمِ مردم و مردمانی دیگر را به شگفتی وادارد. نزدیک شصت سال قبل، از گورِ شمارهی ۲۶ تپهی مارلیک جامی شکوهمند بیرون آمد که بیش از ده سال بر اسکناس پنجاهتومانی عصر پهلوی نقش بسته بود. در وسط جام نقش غریب درخت زندگی است در محافظت گاوهای بالدار که در حال بالارفتن از درخت هستند. نمایش بدن حیوان بهصورت نیمرخ و سرِ آنها بهصورت تمامرخ ویژگیِ هنر ایرانی است.
آنکه زندگی میکند اگر بیندیشد، زندگی را ستایش خواهد کرد و آنانکه در سرزمینهای جنوبیِ دریای خزر میزیستند در خیالشان زندگی را بهشکل درختی میدیدند که نیروهایی زمینی و آسمانی از آن محافظت میکنند. درختِ زندگی میماند، جوانه میزند و روزگارِ کهن فرزندانی میزاید که زندگی را زنده نگاه دارند و در فردایی دیگر زندگی را فریاد کنند.
درخت زندگی بهعلت میوهدادن و فراهمآوردن سایه و امنیت در بسیاری از تمدنها نمادی زنانه و مادرانه به شمار میآید. نیروهای پنهان گیتی بهشکل جانوران مختلف از آن محافظت میکنند و این کهنالگو همواره در ذهن و هنر نمادگرای چندهزارسالهی ایرانی حاضر و زنده بوده است. حتی گاهی در باورها و آیینها بهشکل درخت خِرَد، بیداری و درخت خیال، خود را نشان داده است.
چه بسیار قالیها که در طول تاریخ به دست زنان ترک و ترکمن، فارس و لر بختیاری، در گوشههای گم و گمنام تبریز و اصفهان و کردستان، تاروپود بر هم و گره بر گره، با طرح درخت زندگی و هزار طرح و تزئین و گل و طاووس، در سپاس و ستایش از زندگی نقش زده شد. گرچه هر زمان که بود، چه بسیار بود وقتیکه زندگی سر ناسازگاری داشت و رنج و تلخی در رگ و پیِ زندگی بود. اما خالقان اندیشه و هنرْ زندگی را بهشکل درخت، زنده و بارور ترسیم کردند. با امید. امید به اینکه درخت زندگانی، روزگار دیگری بزاید و کودکِ در گاهواره در فردای دیگری، معنا و مفهوم دیگری به بار و برگ این درخت بیفزاید.
اگر بر زبان راندن کلمهی «زندگی» بعد از واژهی «زن» را درستترین توالیِ مفهومی و کلامی بدانیم، یکی از دلایلش این است که این زنجیره یکی از کهنترین توالیهای اسطورهای در تمدن ایران باستان بوده است. زن است که زندگی را میزاید و نشان درخت زندگی باردهی و زایابودن است.
جام مارلیک یک نشانه است، زندگیِ ستایششدهای که زنان در جستوجوی آناند توسط اسطورههای بالدار و چهار عنصر باستانی در آیین کهن محافظت میشود.
زن زندگی میآورد و آب و باد و خاک و آتش از زندگی نگاهبانی میکنند.
جام سوم: آزادی
جام زرین حسنلو
نقش و نقوش و حکاکیهای جام حسنلو که بیانگر باورها و پندارهای مردم ۳۰۰۰ سال پیش است بخشی از هویت و تاریخ و فرهنگ ایرانیان است که در آن حکایت تاریخی که بر مردمان ما گذشته است روایت شده و در هر گوشهاش راهورسم زندگی نگاه به دنیا و هستی و معنویات مردمانی نقش بسته. در محیطی پر از دشمنان و نیروهای مخرب آشکار و پنهان. آیا نقوش اسطورهای و نمادین بهکاررفته در جام حسنلو در دنیای معاصر نیز تداوم یافتهاند؟ مثل داستان پیروزی فریدون بر ضحاکِ ماردوش به کمک کاوهی آهنگر که موفق میشود زنان قصه را از اسارت ضحاک ماردوش برهاند.
صحنهی اصلی و اسطورهای در میان تصاویر متعدد جام حسنلو نبرد پهلوانی با موجودی نیمهانسان و نیمههیولا با دمِ مار و سرهای سهگانه است. دیوی با نیروی اهریمنی که هر جای بدن او که زخم شود حیوانات متعفن از آن بیرون میزنند. ریشههایی بسیار قدیمی از مقابلهی فریدون و ضحاک در شاهنامه، و این نبردی است برای آزادی. برای آزادی دختران جمشید.
اگر شعاری فراگیر میشود، ریشه در جایی ژرف دارد و هر ریشهی عمیقی در هزاران سال، خاک و فرهنگ دویده است. آدمیان نامدار یا گمنام معنا و مفهومِ دوران خود، خیال و رؤیای خود و ترسها و آرزوهای خود را در قالب کلمه و بهشکل طلا و نقره و مفرغ و سنگ درآورده و رفتهاند. گاهی نهفقط رفتهاند به این معنا که مردهاند، بلکه از زمین و سرزمینِ خود کوچ کرده یا مجبور شدهاند که کوچ کنند، اما حاصل و ماحصلشان هنوز باقی و پابرجاست.
یادداشتم را دوباره میخوانم. به نظرم، هرکه آثار موزهی ایران باستان را دیده اسطورههای کهن را کاویده و شعارهای مردم را در خیابانهای ایران شنیده است، میتواند اینها را به هم ربط دهد. اما همانطور که جذابیت کوهنوردی گاهی ثمرهی به بیراههزدن از راهِ معمول است، جنونِ کلمه هم گاهی میخواهد انسان را به پایانی متفاوت، هم مرتبط و هم شاید بیربط به ابتدای یادداشت، رهسپار کند.
در سفر اخیرم به همدان به بلندای سنگیِ مقبرهی بوعلی نگاه میکردم و با خودم میگفتم چه داستان پردردی است و چه درد پرداستانی. مهندس هوشنگ سیحون، که عمری به سنگ و خاکِ این دیار شکل داد و مقبرهی خیام و بوعلی و چند بنای بهیادماندنیِ دیگر را به جاودانهترین شکلی طرح افکند، در سالهای مهاجرت مشتی خاک ایران را در شیشهای نگه میداشت و به دخترش مریم سپرده بود که «بعد از مرگم، اگر من اینجا رفتم، اگر آنجا رفتم، هرجا که بودم، شما این خاک را روی من بریزید». و بعد از درگذشتش در مهاجرت، اینگونه شد و اینگونه کردند.
حرف از ملیگراییِ سطحی و خاکپرستی نیست. این حدیث آرزومندی و حکایت مشتاقی مردمانی است که به قوهی خلاقیت و تفکر، مشتاق افزودن معنا به هستیاند. خواه در این فلات و سرزمین باشند یا نباشند، به کلامِ ما سخن میگویند و خیالشان با ما مشترک است؛ فرق حالوهوای شوشتری با شهناز را بیدرنگ درمییابند. یادشان مانده است که رنگِ پشتورُویِ برگهای درختان سپیدار چطور عوض میشود، در آفتاب بیجانِ پاییز در دهی در طالقان یا ابیانه.
هوشنگ سیحون یکی از کسانی بود که خودْ جام زرین مارلیک بود. در نهاد این نفوس نفیس درخت زندگی جوانه زده بود. جایشان مخفی در مزاری در گورستانی دور، اما در مشهد و همدان و نیشابور و تهران جلوه میفروشند و هنوز معنای دوران و زندگانی خود را در دید مردمان تکثیر میکنند. در میان جام زرین مارلیک، درخت زندگی نقش بسته است و درخت زندگی، در هر جانی جوانه زد، جاودانه شد.
این جامهای بینامونشان، که در امروزِ ایران به خاک و خون کشیده میشوند، بر سرِ دار میروند و مخفی و شبانه در گورستانهای گمنام دفن میشوند، سفالینههای روایتگرند. عصرها و دهرها را با آثاری که از خاک بیرون کشیدهاند طبقهبندی میکنند. در گذر روزگار، عصر و دوران ما با سفالینههای ارزشمند و کسانی معنا و معنی خواهد شد که گاهی شبی یا روزی با چشمانی خیس و قلبی شکسته در خاک خشک نهادیمشان.
شنیدهام و میدانم که فرزندانی از این سرزمین، به آن شیشه از خاک ایران که مهندس سیحون نگه میداشت فکر میکنند، اما اگر دارایی این نسل خون و خیال و خاطره است باید نوشت:
اینهمه درد و رنج و اعدام و اینهمه ظلم و خون و زندان بیهوده نیست و همانطور که شعار «زن، زندگی، آزادی» نوید میدهد، هزار معنای باستانی نهان در جان جهان در حال آشکارشدن است.
نیروهای پنهان زمین و آسمان از درخت پرجوانهی زندگی محافظت میکنند، و ما چه داریم جز خون و خیال و خاطره؟
پس من بیاعتنا به آنچه تاکنون در این چند صفحه نوشتهام، خاطرهای از آینده را در خیال میپرورم، آیندهای که در آن بچههای سالخوردهی ایران به سرزمین کهن باز خواهند گشت. دوباره با زنان و مردان و کودکانی که دوست دارم به سفر خواهیم رفت. ما دوباره روزی یکدیگر را در دشتی یا شهری، مثلاً در نیشابور، خواهیم دید. دخترانم موهای خرمایی و بور در نسیم مزارِ خیام رها خواهند کرد و صدای دلنشینی در گوشهی بیداد در دستگاه همایون برای ما نغمه سر خواهد داد. به یاد او که در نیشابور خوابیده است و به یاد او که آن مقبرهی فیروزهای را برای خیام مهندسی کرد و به یاد تمام گمشدگان و جانباختگان و کوچکردگان این شب بیداد.
و تو در آن روزی که خواهد آمد، پیراهن سرخ بر تن، رها کرده گیسوان سیاه در باد، با همهی شور زندگی در رنگ صدایت، و مزین به چشمانی بینهایت مهربان، آرام و زمزمهوار از من خواهی پرسید: بهراستی آنانکه در آن شب سیاه بر ما ستم کردند چه شدند و کجا هستند در این روز فیروز آزادی؟
کاوه کیانفر – آسو