ویدا فرهودی
به رغم سوگ ِ زمین، نوبهار میآید
جوانه ساز چو پیرار و پار میآید
و تاج غنچه به سر، شاهوار چون جمشید
به رزم لشکر خاشاک و خار میآید
به شهر چون رسد اما، به جای هلهلهها
زکوچه کوچه، صدای هوار میآید
پرنده در قفسی لخت قدر تنهایی
به جای چهچهه با غم کنار میآید
به روی ساز دگر پنجهای نمیرقصد
که بوی سوختن ازعود و تار میآید
و سرب جای تگرگ بهاره میریزد
به هر کجا که نشانی ز یار میآید
و باز از پس دیوارهای سیمانی
صدای مرگ شهامت ز دار میآید…
قلم که وصف بهارش وظیفه بود افسوس
از این معامله شرمسار می آید
ولی جوانهی نوزاد، مست دیدن گل
به شوق سبز شدن بیقرار میآید
که سرو خوانده به گوشش: مترس تاهستی
به پاس وحد تمان صد بهار میآید!
بهار ١٣٨٩