جوان خوش تیپ در نمایشگاه کتاب بی سانسور

 

شیوا شکوری

 

هفتمين نمايشگاه كتاب بي سانسور ( خاطره اول)

يك آقاي جوان خوشتيپ و خيلي شيك آمد طرف ميز نوگام. من كه پشت ميز ايستاده بودم، نگاهي به كراوات سه رنگش انداختم و بي اختيار چشمم رفت روي كفش هاي ورني براقش. آخه مادر بزرگ خدا بيامرزم مي گفت به دو چيز مرد نگاه كني شخصيتش مياد دستت. يكي كفشش و يكي هم ساعتش. البته به ساعتش نتونستم نگاه كنم چون آستين كتش بلند بود.

نگاه او روي ميز مي دويد كه بي اختيار يك گل سينه ( زن، زندگي، آزادي) بهش دادم و گفتم دوست دارين اينو به يقه تون بزنين؟ نگاهي سرد به آن انداخت و با همان شق و رقي كت شلوارش گفت: ” مرد كه قرمز نمي زنه”

تندي زمينه خاكستري همون سنجاق سينه را برداشتم و گفتم: ” خب اينو بردارين. به رنگ لباس تونم مياد” يك ابروي بلند و تر تميزش رفت بالا و بي اختيار خودش هم نيم قدمي رفت عقب و در همان حال اشاره اي هم به كراواتش كرد. يعني كه همين پرچم سه رنگ كافيست. تازه چشمم به شير و خورشيد طلايي و براق زير گره كراواتش افتاد. گفتم: “خيلي قشنگه! ” سرش را پايين انداخت و دستش را كشيد روي كتاب نقشينه. يكهويي از دهنم پريد، “دوست دارين زن ها رو بهتر بشناسين؟ ” اين دفعه دو تا ابروهاش پريدند بالا. كتاب را از زير دستش بيرون كشيدم و گفتم، “اينو بخونين، شايد بعدش خودتون بياين سراغ اين گل سينه ها! ” آماده بودم كه يك كلفتي بارم كند.

او سرد و محترمانه كتاب را برداشت. چند بار ورق زد و نگاهي سرسري به بعضي صفحات انداخت. نيم لبخندي نثارم كرد. ” مي خرمش.”

او ندانست كه با همان نيم لبخند، روز مرا ساخت.