حال کلمات را از من نپرس!

 

نریمان زمان زاده

 

متن سخنرانی من در بزرگداشت خواهر نازنینم نفیسه (آرام) زمان زاده

به راستی گفتن از او دشوار است.

دشوار است کسی را گفتن که:

معشوقه دریاهاست

معشوقه ماسه و خرچنگ ها

کوچکترین فرزند خانواده که هیچ شکایتی از او نتیجه ای نداشت.

عزیز ترین پدر و رفیق ترین مادر.

نفیسه متولد آبان ماه ۱۳۶۰ بود. سر پر شورش را از نوجوانی میتوانست بازشناخت. علاقه ای مشترکی با دختران هم سن سالش نداشت. فوتبال و دوچرخه سواری را از عروسک ها بیشتر دوست داشت. موهای کوتاه را از بلند بیشتر می پسندید.

به خلوت اش همینقدر خو داشت که رفاقت را ارج میذاشت.

به خاطر دو سال اختلاف سنی که با من داشت رفیق همبازی کودکی های من بود.

یک عروسک خانگی میمون مشترک داشتیم. سالها رفیق سوم ما بود.

دانشگاهش را در رشته مدیریت بازرگانی با مدرک لیسانس از دانشگاه آزاد بندرعباس (قشم) به پایان برد.

نفیسه با اینکه در رفاه قابل قبولی زندگی کرد و میکرد هرگز در برابر رنج آشکاری که شهر و محله کودکی ما از فقر و عقب مانده گی میبرد غافل نبود. دوستان کودکی اش فرزندان فقیر شهر بودند. با آنها همدلی و نزدیکی بیشتری داشت تا کسانی که در شرایط مشابه اش بودن.

چنان که خودش میگفت:

میدانستم

او بیمار است

من طبیب نبودم

تنها صخره ای بودم

که تن نحیفش را

سپر بلای خودناباوران کرده بود.

مردی که زن اش را جلوی او زده بود را به شدت کتک زده بود. دزدی که قصد بردن کیفش را داشت با اسپری فلفل و لگد از ماشین بیرون انداخته بود. ماشینی که قصد مزاحمتش را داشت رو ادب کرده بود.

ساده، صمیمی ولی رزمنده بود. جسارتی یگانه داشت. عشق میورزید و نمیترسید.

ساده خودش را اینگونه سرود:

صخره بودم

نفیسه کمونیست بود. متقاعد شده بود که بدون رهایی طبقه کارگر یا بهتر خودرهاسازی طبقه کارگر از مناسبات سرمایه داری، هیچ رهایی برای او هم ممکن نیست.

اینگونه سرود:

بل نواده گان نیستیمان

بر آواز ما

خنجر کنند از لوای سرخ سانان

بر استان سرمایه

او شباهت چندانی به همه نداشت. انتخاب کرده بود نباشد.

به قول خودش:

زمین بر مدار دوزخیان می گردد

و من

ناباورم به ان

علیرغم عشق بزرگش به انسان جهل شان را انکار نمیکرد.

چنان که خودش گفت:

بر این باورم که انسان

خواسته یا ناخواسته

در جهل

بر الیمای میگردد.

حس عمیق انسانی اش را به مفاهیم سوسیالیستی پیوند داده بود. هیچ نیرویی نمیتوانست او را از این راه بازگرداند.

دو سگ که در شرایط مردن بودند را به خانه اورد، هزینه ای زیاد، مراقبتی شبانه روزی و عشقی با شکوه انها را از مرگ نجات داد و شاید آنقدر بی هم زیستن برایشان دشوار بود که هر سه با هم زندگی را وداع گفتند.

چند روز قبل از سال نو ماموران اطلاعات بندرعباس به خانه اش میروند و او که فکر میکرد مشتری خانه هستند تمام خانه را نشانشانَ داده بود و بعد متوجه شده بود که انها از اطلاعات برای بازرسی خانه امده بودند و احتمالا دستگیری او

بعد از بازرسی کل خانه با یک تیم هفت هشت نفره چیزی درخوری نمیابند و دو موبایلش را با خود میبرند و ازش میخواهند خودش به اداره اطلاعات بیاید.

او می‌رود و بعد از پنج ساعت بازجویی اجازه پیدا میکند به خانه بیاید

یک موبایل رو به او می‌دهند و موبایل اصلی اش که حاوی تمام صفحات مجازی اش بود را نگه میدارند. (تا کنون هم پس نداده اند)

بارها برای گرفتن موبایلش مراجعه میکند ولی موفق نمی‌شود.

تماس های ما تقریبا قطع شد چون روز بعد از بازجویی با من حرف زد و به خاطر سوالاتی که در مورد من ازش کرده بودن ترجیح داد من کمی ارام بمانم تا مساله حل شود.

خوابش را دیدم از خانواده پرسیدم گفتن خوب است.

در جنبش اخیر به شدت در اثر فرار زیر دست و پای دیگران زخمی شده بود. با این حال شبهای بعد هم به خیابان می رفت.

شب حادثه نیما پسر برادرم برای سگ هایش غذا میبرد. حال نه چندان خوب ولی نه چندان بدی داشته. با تماس برادرم قول می‌دهد فردای ان روز یعنی پنجشنبه به انجا برود.

بین ساعت سه تا چهار صبح برادرم توسط تلفن همسایه ها از آتش سوزی باخبر میشود و به سرعت خودش را انجا میرساند که با آتش نشانی، اداره آگاهی و آمبولانس اورژانس روبرو میشود.

آتش را با شکستن درها خاموش میکنند.

شواهد پیداست که خانه طبقه پایین به شدت سوخته و آرام تلاش میکرده با قابلمه های خونه آتش را خاموش کند. قابلمه ها کف خانه پیداست. ولی بعد از مدتی جنگیدن با آتش دچار خفه گی میشود و در اشپزخانه زندگی را بدرود می‌گوید.

سگ ها (پتیکا و جسیکا)هم به مرگی مشابه می‌روند.

چهره زیبا، جسارت بی همتا و صداقت نابش را تاریخ جنبش چپ ایران به خاطر خواهد سپرد.

در ضمن ما از هرگونه گمانه زنی در مورد قتل عمد سیاسی تا داشتن مدارک و شواهدی دال بر این موضوع پرهیز می‌کنیم.

خودش در شعری که آتش به جان من میزند مرگش را اینگونه تصویر میکند:

مویه های زنی

از لای شعله های شب پیداست

خاطره اش خانه را جویده است

و بوی تنش از خیابان

به مشام می رسد

اینک

حال کلمات را از من نپرس

مرده ام

که دیگر تو را نمی نویسم.

آرام ز

با سپاس از تمام رفاقت های شما

که این اندوه را تاب آوردم