لیلا سامانی
مغز من؟ مغز من کشور پرجمعیتیست از مردمی کونپتی که فرهنگ ندارند، هنر نمیدانند چیست، شرافت را نشناختهاند.
وقت صحبت با هم انگشتشان در دماغشان میگردد. مردهایشان کنار خیابان تنبان خود را پایین کشیده و همانطور که به هم فحش خواهر مادر میدهند میشاشند.
به خاطر یک کیلو خیارشور گلوی هم را با دندان میدرند. رحم و انسانیت خنده دار است. عاطفه؟ برو بابا. بچههای معلول را به خاک میسپارند، با چشمانی آبچکان و متعجب.
من؟ من یک کارمند دونپایه اداره آمارم. سرشماری میکنم. صبح به صبح به در خانههای کج و کوله و کثیف مغزم مراجعه میکنم. فرم دستم است. زنگ در خانهها را می زنم. در خانهها که باز میشود بوی گند توی صورتم دمیده میشود. خودم را معرفی میکنم. ساکنان خانهها چپچپ نگاهم میکنند. کارت ویزیتم را بهشان میدهم. نمیگیرند. میخندند. بعد یک دفعه جدی میشوند. توی گلویشان میگویند:”اخ خ خ خ…” و با یک حرکت ماهرانه یک تف سبز چسبناک روی کفشم میاندازند.
با ترس و لرز اسمشان را میپرسم. فحش میدهند. با بغض میپرسم که توی این خانه چندنفر زندگی میکنند. یقهام را میگیرند. مرا به دیوار میچسبانند. ناغافل و محکم میزنند توی دهنم. گوشت گونههایم مینشیند لابلای تیزی دندانهایم. مزه خون شور است. از ترس گریه میکنم. صدای خنده و فحش چندنفر دیگرشان از درون خانه شنیده میشود. دماغم را میکشم بالا و سعی میکنم ساکت شوم.
ساکت میشوم.
عصر به عصر خسته و خونین برمیگردم و از این که هنوز زندهام خوشحالم. هنوز حتی یکی از فرمهای سرشماریام را پر نکردهام.