نفس عمیق!
قدسیه قاسمی
چند شب پیش، خوشخوشان با تیشرت آستینکوتاه و موهای باز، در خیابان راه میرفتم، ناگهان در مسجدی باز شد و عدهای محجبه با چادر و چاقچور (و البته غذا در دست، که هر جا غذا باشد صف اولند) بیرون ریختند. من که داشتم به موسیقی گوش میدادم اما طوری زیر نگاههای سراسر نفرتشان محاصره شدم که خوف کردم. باید سریع از آنجا میگذشتم. میترسیدم. قدمهایم را تندتر کردم. مدام منتظر بودم چیزی بگویند. نگاههایشان، اخم و غضبی که داشتند…