از مردها…

مهین فخیم زاده


من نمی‌ فهمم چرا هیچ کس نمی‌ نویسد از مردهــا

از چشم‌ ها و شــانه‌ ها و دستهایشــان

از آغوششان،

از عطر تنشـان،

از صدایشــان…

پررو می‌شوند؟

خب بشوند!

مگر خود ما با هر دوستت دارمی تا آسمـان نرفته‌ایم؟

مگر ما به اتکــاء همین دست‌ها

همین نگاه‌ها

همین آغوشهـا،

در بزنگاههای زندگی

سرِپا نمانده‌ایم؟

من بلد نیستم در سـایه، دوست داشته باشم

من می‌خواهم خواستنم گوش فلک را کر کند

من می‌خواهم

مَردَم بداند دوستش دارم.