به هیأت «ما»…

اثر گوستاو کلمیت

 صوفیا نصرالهی

نه به هیأت گیاهی نه به هیأت پروانه‌یی نه به هیأت سنگی نه به هیأت برکه‌یی، ــ

من به هیأت «ما» زاده شدم

به هیأت پرشکوه انسان

تا در بهار گیاه به تماشای رنگین کمان پروانه بنشینم

غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم

تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم

که کارستانی از این دست

از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار

بیرون است.

انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود:

توان دوست داشتن و دوست داشته شدن

توان شنفتن

توان دیدن و گفتن

توان اندهگین و شادمان شدن

توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سویدای جان

توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی

توان جلیل به دوش بردن بار امانت

و توان غمناک تحمل تنهایی

تنهایی

تنهایی

تنهایی عریان

انسان

دشواری وظیفه است.

۳۹ ساله شدم و گمانم وظیفه دشواری را که شاملو گفته و مثال‌هایش را زده خیلی بد در این ۳۹ سال نگذراندم. لااقل تلاشم‌ را برایش‌ کردم گیرم جاهایی شکست بوده باشد اما‌‌ همین فردا هم‌ عمر‌ تمام شود من می‌توانم با دل راحت بگویم که سفر کوتاه بود اما یگانه بود و هیچ کم نداشت‌ و my way با لحن فرانک سیناترا را زمزمه کنم که پشیمانی دارم اما‌ چنان اندک که جایی برای اشاره نیست. به هر حال من به روش خودم‌ زندگی‌ کردم‌ و این کل کلام است و کل دشواری وظیفه.

پی‌نوشت: کیکم رو خودم سفارش دادم و واسه فردا شب هم به خانواده گفتم چه کیکی برام بگیرند‌. ما تو خانواده رسم داریم تولدهامون همه چیز به سلیقه خودمون باشه. سفر سوپرترمپ‌وار چند سال پیشم به اصفهان در زمستان، در یکی از کافه‌های محله سنگتراش‌ها نزدیک جلفا کیک مدویک خورده بودم و بنده‌ش شدم. برای من که در اصفهان متاسفانه غذای محبوب ندارم شد بهترین خوراکی که خوردم و از اونجا که معتقدم هر سال نزدیک تولد خدا یه جایزه به آدم میده چند روز پیش دیدم که در توییتر پرنیای عزیز، دوست اصفهانیم که شیرینی‌های محشری درست میکنه کیک مدویک درست کرده. ازش خواهش کردم و با وجود خستگی زیاد لطف کرد و کامم رو شیرین. امروزم که ابر بود و بارون زد. بنظر میاد سال قشنگی باشه این سال قبل بعثت.